کد مطلب:330031 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:530

معصوم چهارم ، امام حسن مجتبی (ع )
سخنرانی امام حسن (ع ) در روز شهادت علی (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

(در آن شب (21 رمضان سال چهلم هجرت ) كه امام علی (ع ) به شهادت رسید)

امام حسن (در روز آن شب ) در مسجد كوفه برخاست و برای مردم چنین سخنرانی كرد، پس از حمد و ثنا و صلوات بر پیامبر(ص ) فرمود:((ای مردم ! شب گذشته مردی از دنیا رفت ، كه گذشتگان بر او پیشی نگرفتند و آیندگان به او نمی رسند، او پرچمدار رسول خدا(ص ) بود كه جبرئیل و میكائیل در طرف چپش بودند، از میدان بر نمی گشت مگر اینكه خداوند او را پیروز می كرد، سوگند به خدا او از مال سفید و سرخ دنیا - جز هفتصد درهم - كه آن هم از عطایش زیاد آمده بود، باقی نگذاشت ، و می خواست با آن پول خدمتگزاری برای خانواده اش خریداری كند، سوگند به خدا، او در شبی وفات كرد كه یوشع بن نون وصی موسی (ع ) وفات كرد، و همان شب عیسی (ع ) به آسمان رفت ، و همان شب قران نازل گردید.



معجزه ای از امام حسن (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

یكی از فرزندان زبیر كه به امامت امام حسن (ع ) معتقد بود، همراه آن حضرت برای انجام حج عمره به سوی مكه می رفتند ( یا پس از عمره از مكه باز می گشتند) در مسیر راه به یكی از آبگاهها رسیدند، كنار چند درخت خرمای خشكی كه از تشنگی خشك شده بودند فرود آمدند، فرشی برای امام حسن (ع ) در زیر یكی از آن درختها گستراندند، و فرش دیگری برای فرزند زبیر زیر درخت دیگری پهن كردند.

در این هنگام زبیری سرش را به طرف بالا برد و گفت :(( اگر این درخت خرما، دارای خرمای تازه بود و ما از آن می خوردیم بجا بود)).

امام حسن (ع ) به او فرمود:مثل اینكه خرما می خواهی ؟

او گفت : آری .

امام حسن (ع ) دست به طرف آسمان بلند كرد و به سخنی كه فهمیده نشد، دعا نمود هماندم درخت سبز گردید و دارای برگهای تازه و خرماهای تازه گردید، ساربانی كه در آنجا بود و شتران خود را به كاروانیان كرایه داده بود، وقتی كه این منظره را دید، گفت :((به خدا این جادو است )).

امام حسن (ع ) به او فرمود:((وای بر تو! این جادو نیست ، بلكه دعای مستجاب پسر پیغمبر(ص ) می باشد)).

آنگاه بعضی از حاضران از آن درخت بالا رفتند، و هر چه خرما داشت چیدند به طوری كه برای همه حاضران كفایت نمود. (211)



امام حسن (ع ) در راه مكه و خبر از آینده



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

در یكی از سالها، امام حسن مجتبی (ع ) پیاده از مدینه به مكه رهسپار شد، به طوری كه پاهایش آماس كرد، در مسیر راه ، یكی از خدمتكاران عرض ‍ كرد:

((اگر سوار شوی ، این آماس رفع می گردد)).

امام حسن : ((نه ، وقتی كه به منزگاه بعدی رسیدیم ، سیاه پوستی نزد تو آید و روغنی همراه دارد، تو آن روغن را او بخر چانه نزن )).

خدمتكار: پدر و مادرم به قربانت ، ما به هیچ منزلگاه وارد نشده ایم كه به دوافروشی برخورد كنیم .

امام حسن : آن مرد در نزدیك منزلگاه بعد، است .

خدمتكار می گوید: حدود یك میل (دو كیلومتر) از آنجا گذشتیم ، ناگاه آن سیاه پوست پیدا شد، امام به من فرمود: نزد این مرد برو و روغن از او بگیر و قیمت آن را به او بده .

خدمتكار نزد سیاه پوست رفت و تقاضای روغن كرد.

سیاه پوست : این روغن را برای چه كسی می خواهی ؟

خدمتكار: برای حسن بن علی (ع ).

سیاه پوست : خواهش می كنم مرا نزد آن حضرت ببر.

خدمتكار موافقت كرد و با سیاه پوست به حضور امام حسن (ع ) آمدند، سیاه پوست عرض كرد:((پدر و مادرم به فدایت ، من نمی دانستم كه روغن را برای شما می خواهد، اجازه بده قیمتش را نگیرم ، زیرا من غلام شمایم ، از خدا بخواهید به من پسری سالم عنایت كند كه دوست شما اهلبیت (ع ) باشد، زیرا وقتی كه از نزد همسرم جدا شدم ، درد زائیدن داشت .

امام حسن : به خانه ات برو كه خدا پسری سالم به تو عطا فرموده است و او از شیعیان ما است (212) (این پسر همان شاعر معروف و مبارز و دوست مخلص اهلبیت (ع ) یعنی ((سید حمیری ))شد، كه به نقل بعضی از 2300 قصیده در شاءن خاندان رسالت سروده است ... (213)



گریه امام حسن (ع ) از دو چیز



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

هنگامی كه امام حسن (ع ) در بستر شهادت و سفر آخرت ، قرار گرفت ، گریه می كرد، یكی از حاضران عرض كرد:

((ای پسر رسول خدا! آیا با آنهمه مقام ارجمندی كه در پیشگاه رسول خدا(ص ) داری ، و آن حضرت درباره تو چنین فرمود، و بیست بار، پیاده به حج رفته ای ، و سه بار تمام دارائیت را نصف نموده ای ، و حتی كفشت را به مستمندان داده ای ، چرا گریه می كنی ؟)).

امام حسن در پاسخ فرمود:

انما ابكی لخصلتین ؛ لهول وفراق الاحبة

:((همانا درباره دو چیز گریه می كنم : 1- از وحشت روز قیامت (كه هر كس ‍ برای نجات خود به هر جا سر می كشد تا به آن پناه ببرد، و پناهی نمی بیند) 2- و فراق و جدایی دوستان )).(214)



وصیت امام حسن (ع ) و ماجرای تلخ دفن جنازه او



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

هنگامی كه امام حسن (ع ) به زهر جفا مسموم شده و در اواخر ماه صفر سال 50 هجرت در بستر شهادت قرار گرفت ، برادرش امام حسین (ع ) را طلبید و به او چنین وصیت كرد:

((برادرم ! به تو وصیت می كنم ، آن را اجرا كن ، هنگامی كه از دنیا رفتم ، جنازه ام را برای دفن ، آماده كن ، سپس جنازه ام را كنار (قبر) رسول خدا(ص ) ببر، تا با او تجدید عهد كنم ، سپس مرا به جانب (قبر) مادرم فاطمه (س ) ببر، و پس از آن مرا به بقیع ببر و در آنجا جنازه ام را به خاك بسپار، و بدان كه از طرف ((حمیراء)) (عایشه )، كه مردم از دشمنی و خلافكاری او با خدا و پیامبر، و ما اهلبیت ، آگاهی دارند، مصیبتی به من می رسید)).

هنگامی كه امام حسن (ع ) وفات كرد، جنازه اش را روی تابوتی نهادند، و آن را به محلی كه پیامبر(ص ) در آن محل ، بر جنازه ها نماز می خواند بردند، امام حسین (ع ) بر جنازه برادرش نماز خواند و پس از نماز، جنازه را به كنار قبر پیامبر(ص ) بردند.

در این هنگام (افراد مرموزی ) به عایشه چنین خبر دادند: ((بنی هاشم جنازه امام حسن (ع ) را كنار قبر رسول خدا(ص ) آوردند، و می خواهند، آن را دفن كنند)).

بی درنگ عایشه بر استری زین كرده سوار شد و شتاب كرد - او نخستین زنی بود كه در عصر اسلام ، سوار بر زین استر شد - و كنار قبر رسول خدا آمد و فریا زد: نحو ابنكم عن بیتی ...: ((پسر خود را از خانه من دور كنید، زیر نباید در اینجا چیزی دفن گردد، و پرده حریم پیامبر(ص ) دریده شود)).

امام حسین (ع ) به گفتار عایشه ، چنین پاسخ داد:

((ت و پدرت ، از قبل ، پرده حریم پیامبر(ص ) را دریدید، و تو كسی (جنازه ابوبكر) را به خانه پیامبر(ص ) آوردی كه آن حضرت دوست نداشت در نزدیك او باشد، خداوندی در مورد این كار، از تو باز خواست خواهد كرد، همانا برادرم (امام حسن ) به من امر كرد تا جنازه اش را كنار (قبر) پدرش ‍ رسول خدا(ص ) ببرم ، تا با او تجدید عهد كند، بدان كه برادرم از همه مردم به خدا و رسولش و معنی قرآن ، آگاهتر بود، و داناتر از آن بود كه پرده حریم رسول خدا(ص ) را پاره كند، زیر خداوند در قرآن (آیه 53 احزاب ) می فرماید:

یا ایها الذین آمنوا لا تدخلوا بیوت النبی الا ان یؤ ذن لكم

:((ای كسانی كه ایمان آورده اید، بدون آنكه پیامبر به شما اجازه دهد، وارد خانه او نشوید)).

ولی تو (ای عایشه !) بدون اجازه پیامبر(ص )، مردانی را به خانه او راه دادی .

خداوند در قران (آیه 2 حجرات ) می فرماید:

یا ایها الذین آمنوا لا ترفعوا اصواتكم فوق صوت النبی

:((ای كسانی كه ایمان آورده اید، صدای خود را از صدای پیامبر(ص ) بلندتر نكنید)).

ولی به جانم سوگند، تو (ای عایشه !) به خاطر (دفن جنازه ) پدرت (ابوبكر) و به خاطر(دفن جنازه ) فار وقتش (عمر) بغل گوش پیامبر(ص )، كلنگها زدی ، با اینكه خداوند در قرآن (آیه 3 حجرات ) می فرماید:

ان الذین یغضون اصواتهم عند رسول الله اولئك الذین امتحن الله قلوبهم للتقوی

:((آنها كه صدای خود را نزد رسول خدا(ص ) كوتاه می كنند، كسانی هستند كه خداوند قلوبشان را برای تقوا، خالص نموده است )).

سوگند به جانم (ای عایشه !) پدرت (ابوبكر) و فاروقش (عمر)، با نزدیك نمودن خود به پیامبر(ص )، او را آزار دادند، و آن حقی را كه خداوند با زبان پیامبرش به آنها امر كرده بود، رعایت ننمودند، زیرا خداوند مقرر فرمود كه آنچه نسبت به مؤ منان ، در زنده بودنشان حرام است ، در هنگام مردنشان نیز حرام است .

سوگند به خدا ای عایشه ! اگر از نظر ما خداوند دفن جنازه امام حسن (ع ) در نزد قبر پیامبر(ص ) را، كه تو آ نرا نمی خواهی ، جایز نموده بود، می فهمیدی كه بر خلاف خواسته تو، ما آن جنازه را در آنجا دفن می كردیم .

سپس محمد حنفیه ، رشته سخن را بدست گرفت و خطاب به عایشه گفت :

((ای عایشه ! تو یك روز بر استر می نشینی ، و روزی (در جنگ جمل ) بر شتر می نشینی ، و به خاطر كینه و دشمنی كه با بنی هاشم داری ، نه هوای نفس خود را كنترل می كنی و نه بر زمین قرار می گیری )).

عایشه با تندی به محمد حنفیه رو كرد و گفت :((ای پسر حنفیه ! اینها فرزندان فاطمه ها هستند، كه سخن می گویند، تو چه می گوئی ؟)).

در اینجا امام حسن (ع ) به دفاع از برادرش محمد حنفیه پرداخت و فرمود:((ای عایشه ! چرا محمد را از فرزندان فاطمه ، دور می كنی ، به خدا كه او فرزندزاده سه فاطمه است 1- فاطمه دختر عمران (مادر ابوطالب )2- فاطمه دختر اسد(مادر امیرمؤ منان علی علیه السلام ) 3- فاطمه دختر زائده (مادر عبدالمطلب ).

عایشه با تندی به امام حسین (ع ) گفت :((فرزند خود را (جنازه حسن (ع ) را) از اینجا دور كنید، و آن را به جای دیگر ببرید كه شما مردمی هستید كه خواهان دشمنی می باشید)).

آنگاه امام حسین (ع ) (مطابق وصیت برادرش امام حسن ) جنازه امام حسن (ع ) را به جانب (قبر) مادرش برد و سرانجام در بقیع به خاك سپرد.(215)



معصوم پنجم ؛ امام حسین علیه السلام

خبر از شهادت امام حسین (ع ) قبل از تولد او



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

آغاز هجرت بود، هنوز امام حسین (ع )، به دنیا نیامده بود، جبرئیل نزد پیامبر(ص ) آمد و عرض كرد:((ای محمد! خداوند تو را به نوزادی از فاطمه (س ) بشارت می دهد، كه به دنیا می آید، و امت تو بعد از تو او را می كشند)).

پیامبر(ص ) از این خبر نگران شد... بار دیگر جبرئیل نازل گردید و همین خبر را داد، باز پیامبر (ص ) نگران شد.

جبرئیل به آسمان صعود كرد و سپس بازگشت ، عرض كرد:((ای محمد! پروردگارت سلام می رساند و مژده می دهد كه مقام امامت و ولایت را در ذریه او قرار دادم .)).

پیامبر(ص ) از نگرانی بیرون آمد و گفت :((راضی شدم )).

پیامبر(ص ) همین مطلب را به فاطمه (س )، خبر داد، فاطمه (س ) نگران شد، وقتی پیامبر(ص ) به فاطمه (س ) فرمود: ((خداوند، مقام امامت را در ذریه او قرار می دهد))، فاطمه (س ) شاد شد و گفت : ((خشنود شدم )).(216)



گفتار امام حسین (ع ) به مرد كوفی پیرامون علم امامان (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

(امام حسین (ع ) با كاروان خود از حجاز به سوی كوفه رهسپار بود، در همان سفری كه در كربلا به شهادت رسید) در سرزمین ((ثعلبیه )) (یكی از منزلگاههای بین كوفه و مكه ) یك نفر از اهالی كوفه نزد امام حسین (ع ) آمد و سلام كرد، امام حسین (ع ) جواب او را داد و به او فرمود:

((از اهل كجا هستی ؟)).

او گفت : از اهل كوفه هستم .

امام حسین :( كه می خواست حجت را بر او تمام كند، و گویا او از كوفه فرار كرده بود و لازم بود كه نصیحت شود) به او فرمود: ((سوگند به خدا ای برادر كوفی ، اگر در مدینه تو را دیده بودم ، جای پای جبرئیل را در خانه ما به تو نشان می دادم و محلی كه جبرئیل بر پیامبر(ص ) در آن محل نازل می شد، مشاهده می كردی ، ای برادر كوفی ! با اینكه سرچشمه علم مردم در نزد ما است ، آیا مردم ، عالم شدند و ما جاهل ماندیم ، این از مطالبی است كه هرگز پذیرفته نیست )) (217)



مهدی (عج )، انتقام گیرنده خون حسین (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

هنگامی كه امام حسین (ع ) با آن وضع جانسوز به شهادت رسید، صدای گریه و ناله فرشتگان بلند شد، و گفتند:((ای خدا! با حسین (ع )، برگزیده تو و پسر پیامبر تو این گونه رفتار كنند؟)).

خداوند سایه و شبح حضرت قائم (عج ) را به آنها نشان داد و فرمود: بهذا انتقم لهذا: ((با این (قائم ) انتقام خون حسین (ع ) را می گیرم )). (218)



داستان شیر و فضه در كربلا



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

هنگامی كه امام حسین (ع ) در كربلا به شهادت رسید، دشمنان خواستند بدن اطهرش را زیر سم ستوران قرار دهند، فضه كنیز حضرت زهرا(س ) در كربلا بود، جریان را به زینب (س ) خبر داد، و سپس گفت : ((ای بانو من ((سفینه )) غلام آزاد شده ، رسول خدا(ص ) سوار بر كشتی شده بود، و به سفر می رفت ، كشتی شكست ، و خود را (به كمك امواج دریا) به جزیره ای رسانید، در آنجا شیری دید، هراسان شد و به شیر گفت : ((من غلام پیامبر(ص ) هستم .))

شیر برای او فروتنی كرد، تا آنجا كه (او را سوار بر پشت خود كرد و) به جاده راهنمائی نمود، اكنون همان شیر در ناحیه ای (از این دشت ) است ، به من اجازه بده نزد او بروم و جریان را به او بگویم (تا همانگونه كه آن شیر، سفینه را از نگرانی خارج ساخت ، ما را نیز از نگرانی بیرون آورد).

فضه نزد آن شیر رفت و گفت : ((آیا می دانی كه می خواهد بدن اطهر امام حسین (ع ) را زیر سم ستوران قرار دهند؟)).

شیر برخاست و به قتلگاه آمد، دستهای خود را روی جسد امام حسین (ع ) نهاد، سواران به طرف بدن مطهر آمدند، هنگامی كه آن شیر را دیدند، عمر سعد گفت :((فتنه و بلائی دیده می شود، تا خاموش است آن را بر نینگیزید، باز گردید و پراكنده شوید)).

سواران ، ترسیدند و بازگشتند (219)به این ترتیب ، آن شیر به قدر توان خود از امام حسین (ع ) حمایت كرد.



سوگواری رباب برای امام حسین (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

هنگامی كه امام حسین (ع ) به شهادت رسید، یكی از همسران او كه از طایفه كلبیه بود(یعنی رباب مادر سكینه ) برای مصائب آن حضرت مجالس ‍ سوگواری بپا كرد، او گریه می كرد و خدمتكاران و حاضران گریه می كردند، به طوری كه اشك چشمانتان خشك و تمام شد، در آن هنگام یكی از كنیزان همچنان گریه می كرد و اشك می ریخت ، رباب او را طلبید و فرمود: چرا در میان ما كه اشك چشممان خشك و تمام شده ، تنها تو مانده ای كه هنوز اشك از چشمانت سرازیر است .

كنیز گفت : من وقتی كه به دشواری می افتم ، شربت سویق ( بدست آمده از آرد نرم ) می آشامم ، از این رو اشكم تمام نشده است .

رباب دستور داد، شربت سویق تهیه كردند، خود و سایر بانوان از آن نوشیدند، و به آنها گفت : ((هدف من از تهیه این شربت این بود تا بنوشید و برای گریه و ریختن اشك برای مصائب حسین (ع ) قوت و نیرو بگیرید)).

و نیز نقل شده كه شخص ناشناسی ، چند پرنده سیاه رنگ برای رباب (س ) فرستاد، تا بوسیله آنها بر سوگواری حسین (ع ) كمك شود، او وقتی كه آنها را دید، پرسید این ها چیست ؟

گفتند: هدیه ای است كه فلانی فرستاده تا برسوگواری حسین (ع ) كمك شوی ، او گفت : ما كه عروسی نداریم ، اینها را برای چه می خواهیم ، سپس ‍ دستور داد آنها را از خانه بیرون كردند و بعد از رفتن آنها، اثری از آنها دیده نشد و به طور عجیبی ناپدید شدند.(220)



معصوم ششم امام سجاد علیه السلام

وصیتنامه امام حسین (ع ) و تعیین وصی خود



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

هنگامی كه وقت شهادت امام حسین (ع )، فرا رسید، دختر بزرگش به نام فاطمه (س ) را به حضور طلبید، و نوشته ای پیچیده ، و وصیتی آشكار را به او سپرد، زیرا علی بن الحسین امام سجاد(ع ) در آن وقت به سخنی بیمار بود، به گونه ای كه گویا در حال احتضار است .

فاطمه (س ) آن وصیتنامه را گرفت ، و بعدا آن را به برادرش علی بن الحسین (ع ) داد.

امام باقر(ع ) پس از نقل ماجرای فوق ، فرمود: سوگند به خدا، آن وصیتنامه و طومار پیچیده ، به ما رسید.

یكی از حاضران پرسید: ((فدایت گردم ، در آن طومار، چه نوشته شده بود؟)).

امام باقر: ((سوگند به خدا، آنچه از زمان آدم (ع ) تا پایان دنیا، مورد نیاز انسانها است در آن وجود دارد، و به خدا احكام حدود و مجازاتهای مرتكبین جرائم ، حتی جریمه خراش ، در آن ، ثبت است )).(221)



ماجرای ازدواج مادر سجاد(ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

در ماجرای فتح ایران بدست سپاه اسلام ، در عصر خلافت عمر بن خطاب ، دختر یزدگرد سوم (آخرین شاه ساسانی ) را كه اسیر شده بود به مدینه آورند، دختران مدینه برای تماشای چهره او سر می كشیدند، وقتی كه وارد مسجد شد، مسجد از چهره نورانی او درخشان گشت (وزنان و دختران از دیدن جمال او شاد و شگفت زده شدند)، عمر به او نگاه كرد، او چهره خود را پوشانید و (به زبان فارسی ) گفت : اف بیروج بادا هرمز: ((وای روزگار هرمز سیاه شد)).

عمر گفت : آیا این دختر به من ناسزا می گوید، آنگاه در مورد او تصمیم گرفت (كه او را معرض فروش قرار دهید.)

امیرمؤ منان علی (ع ) به عمر فرمود:((تو این حق را نداری ، به او اختیار بده ، تا خودش ، هر كس از مسلمین را خواست (به عنوان همسر) انتخاب كند)).

عمر به او اختیار داد، او آمد و دستش را بر سر حسین (ع ) نهاد (و به این ترتیب در میان مسلمانان ، حسین (ع ) را برگزید).

امیرمؤ منان علی (ع ) به او فرمود: نامت چیست ؟

او پاسخ داد: ((جهان شاه )).

امیرمؤ منان (ع ) (نام او را تغییر داد و) فرمود: بلكه ((شهربانویه )) باشد.

سپس آن حضرت به امام حسین (ع ) فرمود: ((ای ابا عبدالله ! از این دختر بهترین شخص روی زمین ، برای تو متولد شد))، و علی بن الحسین (امام سجاد) از او متولد شد.

و به امام سجاد(ع ) ((ابن الخیرتین )) (پسر دو برگزیده ) می گفتند، زیرا برگزیده خدا در میان عرب ، ((هاشم )) (جد دوم پیامبر -ص ) بود، و در میان عجم ((فارس ))بود.

ابوالاسود دیلی ، در این مورد، این شعر را گفت :

وان غلاما بین كسری وهاشم



لاكرم من نیطت علیه التمائم



((پسری كه به (دو شخصیت ) كسری و هاشم ، منسوب است ، گرامی ترین فرزندی است كه بر بازوی او (طبق رسم عرب ، برای دفع چشم زخم ) بازوبند بسته اند)).(222)



برخورد امام سجاد(ع ) با شتر خود



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

امام سجاد(ع ) شتری داشت كه 22 بار با آن شتر، از مدینه به مكه سفر كرد، و در این 22 بار مسافرت (كه هر بار رفت و برگشت آن حدود 160 فرسخ و جمعا 3520 فرسخ می شد) حتی یك بار، تازیانه به او نزد. (223)

هنگامی كه امام سجاد(ع ) از دنیا رفت ، آن شتر با پریشانی كنار قبر آمد، و بر دو زانوی خود نشست ، و گردنش را بر خاك قبر می مالید و ناله می كرد...

در نقل دیگر آمده : ((این شتر سراسیمه از چراگاه آمد و گردن خود را روی قبر نهاد، و در خاك غلطید، امام باقر(ع ) دستور داد او را به چراگاه خود باز گرداندند)). (224)

این است معنی محبت و انسانیت ، براستی فكر كنید كسی 3520 فرسخ بر شتری سوار شود و مسافرت كند، حتی یكبار به آن شتر تازیانه نزند.



خوی پر مهر امام سجاد(ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

در آن شبی كه امام سجاد(ع ) از دنیا رفت ، ساعاتی قبل فرزندش امام باقر(ع )، را فرا خواند و به او فرمود:((آب وضوئی بیاور)).

امام باقر(ع )، آب وضو حاضر كرد.

امام سجاد(ع ) فرمود: ((این را نمی خواهم ، زیرا مردار، در آن است )).

امام باقر(ع ) رفت و چراغ آورد، دید موش مرده ای ، در میان آب است ، آب وضوی دیگر آورد.

در این هنگام امام سجاد(ع ) به فرزندش امام باقر(ع ) فرمود:((پسر جانم ، امشب همان شبی است كه به من وعده (رحلت از این دنیا) داده اند، سفارش می كنم كه برای شترم ، اصطبلی بسازید، وعلوفه اش را آماده كنید...)).

امام سجاد(ع )، از دنیا رفت و هنگامی كه جنازه اش را دفن كردند، چیزی نگذشت كه آن شتر، از اصطبل بیرون آمد و كنار قبر آن حضرت رفت و گردنش را روی قبر نهاد و ناله كرد، و دیدگانش پر از اشك گردید.

به امام باقر(ع ) خبر دادند كه شتر از اصطبل خارج شده كنار قبر آمده است و ناله می كند، امام باقر(ع ) نزدش آمد فرمود:((خدا بركت به تو دهد، اكنون آرام بگیر و برخیز)).

شتر برنخاست ، همان شتری كه امام سجاد(ع ) سوار بر او شده و به مكه می رفت ، تازیانه را به پالانش می بست ، و به او نمی زد.

امام سجاد(ع ) وقتی كه زنده بود، شبها انبانهای غذا را به دوش می گرفت و در تاریكی به صورت ناشناس به خانه مستمندان می برد، وقتی كه از دنیا رفت ، مستمندان دیدند كه آن مرد ناشناس ، دیگر نمی آید، كم كم برای آنها آشكار شد كه آن مرد مهربان ، امام سجاد(ع ) بوده است .(225)



گواهی حجرالاسود بر امامت امام سجاد(ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

امام باقر(ع ) فرمود: پس از شهادت امام حسین (ع )، برادرش محمد بن حنفیه شخصی را نزد امام سجاد (ع ) فرستاد ت و توسط او پیام داد كه من با شما سخن محرمانه ای دارم ، ساعتی تعین كن تا با هم صحبت كنیم .

امام سجاد(ع ) پس از دریافت پیام ، با پیشنهاد عمویش محمد حنفیه موافقت كرد، و در جای خلوتی در مكه با هم به صحبت نشستند، در آن جلسه گفتگوی آنها به این ترتیب بود:

محمد حنفیه : ای برادرزاده ! می دانی كه رسول خدا(ص )، امامت بعد از خود را به امیرمؤ منان علی (ع ) وصیت كرد، و بعد از او به امام حسن (ع )، و بعد از او به امام حسین (ع ) وصیت نمود، پدر شما(امام حسین ) رضوان خدا بر او، كشته شد ولی وصیت نكرد، من عموی شمایم و با پدرت از یك ریشه می باشم و پسر علی (ع ) هستم ، اكنون با این سن و سبقتی كه بر شما دارم ، نسبت به شما كه جوان هستید، به مقام امامت ، نزدیكتر و مناسبتر می باشم ، بنابراین در موضوع وصایت وامامت با من ستیز نكن (و بگذار زمام امور رهبری را من به عهده گیرم ). (226)

امام سجاد: ای عمو! از خدا بترس و ادعای چیزی كه از آن تو نیست نكن ، من تو را موعظه می كنم ، مبادا راه جاهلان را بپیمایی ! ای عمو! پدرم (صلوات خدا بر او) قبل از حركت به سوی عراق ، به من وصیت فرمود، وساعتی قبل از شهادتش ، در مورد وصایت (و امامت ) با من عهد بست ، اینك سلاح پیامبر(ص )، نزد من است ، و در این وادی قدم نگذار كه می ترسم عمرت كوتاه ، و حالت پریشان گردد، همانا خداوند مقام امامت و وصایت را در نسل حسین (ع ) مقرر فرمود، اگر می خواهی این موضوع را بفهمی (و كاملا برای تو اتمام حجت شود و روشن گردد) بیا با هم كنار كعبه نزد حجرالاسود برویم و در آنجا محاكمه خود را نزد خدا ببریم و از درگاه الهی بخواهیم تا امام بعد از امام حسین (ع ) را معین كند.

محمد حنفیه با پیشنهاد امام سجاد موافقت كرد و با هم كنار كعبه ، نزدیك حجرالاسود رفتند، امام سجاد (ع ) به محمد گفت : نخست تو در درگاه خدا تضرع كن و از خدا بخواه تا این حجرالاسود سخن بگوید، و گواهی دهد.

محمد حنفیه به راز و نیاز پرداخت ، سپس از حجرالاسود خواست تا سخن به امامت او بگوید، ولی جوابی از حجرالاسود نیامد.

امام سجاد: ای عمو! اگر تو امام بودی ، حجرالاسود جواب تو را می داد.

محمد حنفیه : ای برادر زاده ! اكنون تو دعا كن و از خدا بخواه .

امام سجاد (ع ) به راز و نیاز با خدا پرداخت ، سپس به حجرالاسود رو كرد و فرمود:((از تو می خواهم به آن خداوندی كه پیمان پیامبران و اوصیاء و همه مردم را در تو قرار داده (همه باید نزد تو آیند و به پیمان خود با خدا وفا كنند) وصی و امام بعد از امام حسین (ع ) را به ما خبر بده .

ناگاه حجرالاسود، آنچنان جنبید كه نزدیك بود از جای خود كنده شود، خداوند آن حجر را به سخن در آورد، و آن حجر با كمال فصاحت به زبان عربی شیوا گفت :((خدایا! مقام وصایت و امامت بعد از حسین بن علی (ع ) به علی پسر حسین (ع ) فرزند فاطمه دختر رسول خدا(ص ) رسیده است )).

آنگاه محمد حنفیه بازگشت ، و پیرو امام سجاد(ع ) شد و امامت او را پذیرفت .(227)



پاسخ كوبنده امام سجاد(ع ) به یزید



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

هنگامی كه امام سجاد(ع ) را (در ماجرای كربلا، به صورت اسیر، همراه بازماندگان شهدای كربلا به شام ) نزد یزید بن معاویه بردند، آن حضرت را در برابر یزید نگهداشتند.

یزید(مغرور برای نیكو جلوه دادن كار خود به یك توجیه مزورانه مذهبی پرداخت ، آیه ای از قرآن خواند، و علت مصائبی كه خاندان رسالت به آن دچار شده اند را، عمل خود آنها دانست و گفت ):

خداوند می فرماید:

و ما اصابكم من مصیبة فبما كسبت ایدیكم

:((هر مصیبتی به شما رسد، به خاطر اعمالی است كه انجام داده اید))

(شوری - 30).

امام سجاد(ع ) بی درنگ در پاسخ فرمود: این در شاءن ما نیست ، بلكه در شاءن ما این آیه (22 حدید) است :

ما اصاب من مصیبة فی الارض ولافی انفسكم الا فی كتاب من قبل ان نبراءها ذلك علی الله یسیر

:((هیچ مصیبتی در زمین و نه در وجود شما روی نمی دهد، مگر اینكه همه آنها قبل از آنكه زمین را بیافرینیم در لوح محفوظ ثبت است ، و این امر، برای خداوند آسان می باشد)) (حدید - 22).(228)

(بنابراین مصیبت ما، از مصائب مورد قبول ما، برای تقویت دین است ، و دستورش در لوح محفوظ الهی آمده است ، نه اینكه اعمال نامناسب ما باشد).



نمونه ای از مناجات امام سجاد(ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

محمدبن ابی حمزه می گوید: پدرم گفت : امام سجاد(ع ) را در یكی از شبها در كنار كعبه دیدم كه نماز می خواند، قیام نماز را طول داد، به گونه ای كه دیدم گاهی بر پای راستش تكیه می داد، و گاهی بر پای چپش تكیه می داد، سپس شنیدم مانند گریان می گفت :

((یا سیدی تعذ بنی وحبك فی قلبی ...))

:((ای آقای من ! آیا مرا عذاب كنی ، با اینكه حب تو در قلبم هست ، سوگند به عزتت اگر چنین كنی ، مرا در قیامت با مردمی محشور كنی كه دیر زمانی به خاطر تو با آنها دشمنی كرده ام )). (229)



دلداری امام سجاد(ع )، توسط منافقین شخصی ناشناس



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

(عبدالله بن زبیر، دشمنترین مردم نسبت به خاندان رسالت بوده ، و چون پدرش در جنگ جمل كشته شد، می خواست از شیعیان امیرمؤ منان علی (ع ) انتقام بگیرد، او پس از شهادت امام حسین (ع )، در حجاز، مردم را به سوی خود دعوت كرد، عده زیادی با او بیعت كردند، سرانجام حجاج بن یوسف به دستور عبدالملك (پنجمین خلیفه اموی ) او را در مكه (پس از درگیری طولانی ) كشت ، در آن هنگام كه هنوز حجاج با سپاه خود، به جنگ با عبدالله بن زبیر نیامده بود، شیعیان ترس آن داشتند كه عبدالله به آنها آسیب برساند.

امام سجاد(ع ) نیز نگران عبدالله بود، و در این خصوص غمگین بود كه مبادا ابن زبیر بر حجاز مسلط گردد، و به شیعیان و خاندان رسالت ظلم نماید).

ابی حمزه ثمالی می گوید: امام سجاد(ع ) فرمود: روزی از خانه بیرون آمدم و به این دیوار، تكیه دادم ، ناگاه مردی كه دو جامه سفید بر تن داشت پیدا شد و به چهره ام نگاه كرد و فرمود:

((ای علی بن حسین ! چرا تو را اندوهناك و غمناك می بینم ؟ آیا اندوه تو برای دنیا است ، كه رزق و روزی خدا، هر روز برای نیكوكار و بدكار، آمده است )).

گفتم :((اندوه من برای دنیا نیست ، زیرا روزی دنیا همانگونه است كه می گوئی به خوب و بد می رسد)).

گفت : پس اندوه تو برای آخرت است ، كه آن هم وعده ای در دست خدای توانا است كه حكم می فرماید.

گفتم : اندوه من ، برای آن نیست ، زیرا آخرت همانگونه است كه گفتی .

گفت : برای چه اندوهگین هستی ؟

گفتم : از فتنه ابن زبیر، و وضعی كه مردم دارند نگران هستم .

او خندید و گفت : ای علی بن حسین ! آیا دیده ای كه : كسی به درگاه خدا دعا(برای رفع بلا) كند و به استجابت نرسد؟

گفتم : نه .

گفت : آیا دیده ای كه كسی به خدا توكل نماید، و خداوند امور او را سامان ندهد؟

گفتم : نه .

گفت : آیا دیده ای كه كسی چیزی از خدا بخواهد و به او ندهد؟

گفتم : نه .

سپس آن شخص (بعد از این نصیحت و دلداری ) غایب گردید (230)

(آن شخص غایب ، شاید خضر(ع ) بوده ، و شاید فرشته و پیك الهی به صورت انسان بوده كه برای دلداری امام سجاد(ع ) آمده بود، بهر حال ، منظور امام سجاد(ع ) از نقل این ماجرا، این بود كه در نگرانیها باید به خدا توكل كرد و در پرتو واگذاری امور به خدا و اتكاء به او، كارها سامان می یابد).



همنشینی امام سجاد(ع ) با زیردستان



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

چند نفر جذامی (مبتلایان به بیماری جذام ) در محلی نشسته بودند و صبحانه می خوردند(231) امام سجاد(ع ) سوار بر الاغش از آنجا عبور می كرد، آنان وقتی كه آن حضرت را دیدند، صدا زد: ((بفرمائید با ما صبحانه بخورید)).

امام : اگر روزه نبودم ، دعوت شما را می پذیرفتم .

هنگامی كه امام سجاد(ع ) به خانه اش رفت ، روز دیگر دستور داد غذای لذیذ و گوارا فراهم كردند، سپس آن جذامی ها را به صبحانه دعوت كرد، و خود در كنار آنها نشست و با هم ، غذا خوردند.(232)



آخرین وصیت امام سجاد و امام حسین (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

امام باقر(ع ) فرمود: هنگامی كه پدرم لحظات آخر عمر را می پیمود، مرا به سینه اش چسبانید و فرمود: ((پسر جان ! تو را به همان چیزی كه پدرم (امام حسین علیه السلام ) هنگام شهادت به آن وصیت كرد، سفارش می كنم و آن اینكه :

یا بنی اصبر علی الحق وان كان مرا

:((ای پسر جان ! در راه حق ، استقامت كن ، گر چه تلخ باشد)). (233)

نیز امام باقر(ع ) فرمود: پدرم در لحظات آخر عمر، مرا به سینه اش چسبانید و فرمود: پسر جان ! تو را وصیت می كنم به آنچه پدرم هنگام شهادت به آن وصیت كرد و فرمود: پدرش به آن سفارش كرده است :

یا بنی وظلم من لایجد علیك ناصرا الا الله

:((ای پسر جان ، بپرهیز از ظلم به كسی كه یاوری در برابر تو جز خدا ندارد)).(234)



معصوم هفتم امام باقر علیه السلام

كمال و كرامت مادر امام باقر(ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

مادر امام باقر(ع )، به نام ((فاطمه )) (ام عبدالله ) دختر امام حسن مجتبی (ع ) بود، او از نظر معنوی به درجه ای از كمال رسیده بود كه امام صادق (ع ) روزی كه او یاد كرد و فرمود ((او ((صدیقه )) (بسیار راستگو) بود، و در خاندان امام حسن (ع )، بانویی مانند او دیده نشد)) (كانت صدیقة ، لم یدرك فی آل الحسن امرئة مثلها).

او روزی زیر دیواری شكاف خورد و صدای ریزش سختی به گوش رسید، او فرمود: ((نه ، به حق مصطفی ، خدا به تو اجازه فرود آمدن ندهد)) (لا وحق المصطفی ما اذن لك فی السقوط).

دیوار در هوا معلق ایستاد، و سپس او به سلامت از آنجا گذشت ، آنگاه امام صادق (ع ) (به خاطر رفع خطر از او) صد دینار صدقه داد.(235)



محتوای صندوق ، یا یكی از نشانه های امامت ، امام باقر(ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

هنگامی كه امام سجاد(ع ) در بستر بیماری و رحلت قرار گرفت ، زنبیل یا صندوقی را كه نزدش بود، بیرون آورد، امام باقر(ع ) را طلبید و آن صندوق را به او داد و فرمود:((این صندوق را به تو سپردم ، آن را با خود ببر))، چهار نفر كمك كردند، و هر كدام ، یك طرف صندوق را گرفته و آن را به خانه امام باقر(ع ) انتقال دادند.

هنگامی كه امام سجاد(ع ) از دنیا رفت ، برادران امام باقر(ع ) نزد آن حضرت آمده و گفتند:((آنچه در میان صندوق بود، مال همه برادران است ، بنابراین بهره و نصیب ما را بده )).

امام باقر: سوگند به خدا، شما هیچگونه بهره ای در آن صندوق ، ندارید، اگر بهره ای می داشتید، پدرم حق شما را می داد، و همه آن را به من نمی سپرد، در آن صندوق سلاح رسولخدا(ص ) (كه نشانه صدق امامت است ) وجود داشت .(236)

در روایت دیگر آمده : امام سجاد(ع ) هنگام شهادت ، به فرزندانش كه در كنار بسترش بودند، متوجه شد، و سپس در میان آنها به امام باقر(ع ) توجه خاص نمود و فرمود:((ای محمد! این صندوق را به خانه خود ببر)).

روایت كننده گوید:((در آن صندوق ، درهم و دینار نبود بلكه آن صندوق ، پر از علم و دانش بود))(237)



پیام پیامبر، توسط جابر به امام باقر(ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

ابوبكر شیبانی می گوید: در محضر امام سجاد(ع ) با جمعی نشسته بودیم ، فرزندان آن حضرت نیز حاضر بودند، ناگاه جابربن عبدالله انصاری (یار راستین پیامبر اكرم ) وارد مجلس شد و سلام كرد، و سپس متوجه حضرت باقر(ع ) (كه در آن هنگام كودك بود) شد، و به عرض كرد: ((همانا پیامبر(ص ) به من خبر داد، كه من مردی از اهلبیت او را كه نامش محمد پسرعلی بن الحسین (ع ) و كنیه اش ((ابوجعفر)) است ، درك می كنم ، آنگاه به من فرمود: سلام مرا به او برسان )).

جابر ابلاغ سلام كرد و رفت .

در این هنگام حضرت باقر(ع ) نزد پدر آمد و با برادرانش نشست ، و پس از ادای نماز مغرب ، امام سجاد(ع ) به فرزندش محمد باقر(ع ) فرمود: ((جابر به تو چه گفت ؟)).

حضرت باقر(ع ) پاسخ داد: جابر گفت ؛ رسول خدا(ص ) فرمود: تو مردی از اهلبیت مرا كه نامش ((محمد))، و كنیه اش ((ابوجعفر)) است ملاقات می كنی ، سلام مرا به او برسان .

امام سجاد(ع ): پسر جانم ، این خبر بیانگر امتیاز و خصوصیتی است كه پیامبر(ص ) در میان خاندانش تنها به تو عطا كرده است ، هنیئا لك : ((این مقام بر تو گوارا باد))، ولی این جریان را به برادرانت نگو تا مبادا درباره تو مكر كنند، چنانكه برادران یوسف ، به یوسف مكر كردند. (238)



ابلاغ سلام پیامبر(ص ) به امام باقر(ع )، توسط جابر



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

امام صادق (ص ) فرمود: جابربن عبدالله انصاری ، آخرین نفر از اصحاب رسول خدا(ص ) بود كه هنوز زنده بود، او پیوند گرم و تنگاتنگ با ما خاندان رسالت داشت ، او در مسجد می نشست و عمامه سیاهی به دور سر خود می بست و فریاد می زد:

یا باقر العلم ، یا باقر العلم (ای شكافنده و تشریح كننده علم و دانش )، منظور او امام باقر(ع ) و معرفی او بود.

مردم مدینه می گفتند: جابر هذیان می گوید، او می گفت ؛ سوگند به خدا هذیان نمی گویم ، بلكه من از پیامبر(ص ) شنیدم می فرمود: ((تو به مردی از خاندان من می رسی كه همنام من است و چهره اش مانند چهره من می باشد، علم را می شكافد و توضیح می دهد این است ، راز آنچه را كه می گویم .))

روزی جابر در یكی از كوچه های مدینه ، كه در آن مكتب خانه ای بود عبور می كرد، امام باقر(ع ) كه در آن وقت كودك بود، در آنجا بود هنگامی كه چشم جابر به او افتاد: گفت :((ای پسر! پیش بیا)).

او پیش آمد، جابر گفت : برگرد، او برگشت ، جابر گفت : شمائل رسول الله والدی نفسی بیده : سوگند به خدائی كه جانم در دست او است ، سیمای این پسر، همانند سیمای رسول خدا(ص ) است ، آنگاه گفت : ای پسر! نامت چیست ؟

امام باقر(ع ) فرمود: نامم پس علی بن الحسین (ع ) است .

جابر به پیش آمد و سر آن حضرت را می بوسید و می فرمود:((پدر و مادرم به فدایت ، پدرت رسول خدا(ص ) به تو سلام می رسانید و می فرمود:((كه سیمای او همانند سیمای من است )).

امام باقر(ع ) هراسان نزد پدرش امام سجاد(ع ) آمد، و ماجرای ملاقات جابر و گفتار او را به پدر گزارش داد.

امام سجاد (ع ) فرمود:((پسر جانم براستی ، جابر چنین گفت ؟)).

او گفت : آری .

امام سجاد(ع ) فرمود: پسر جان در خانه بنشین (تا از خطر دشمن محفوظ بمانی ، زیرا جابر، امر تو را فاش ساخت .)

جابر در هر صبح و شام نزد امام باقر(ع ) می رفت ، مردم مدینه می گفتند:((عجیب است كار جابر كه هر روز به دیدار این كودك می رود، در صورتی كه او آخرین نفر از اصحاب رسول خدا(ص ) است كه باقی مانده است )).

از این جریان ، چندان نگذشت : كه امام سجاد(ع ) به شهادت رسید، آنگاه امام باقر(ع ) به احترام همنشینی جابر با پیامبر(ص )، نزد جابر می رفت ، و برای مردم مدینه حدیث می گفت .

مردم مدینه می گفتند: ما حسورتر از این شخص را ندیده ایم (كه در سنین نوجوانی حدیث می گوید با اینكه سالخوردگان وجود دارند).

امام باقر(ع ) از گفتار پیامبر(ص )، مطالبی را برای مردم بیان می كرد.

آنها می گفتند: ما دروغگو از این مرد را ندیده ایم ، از پیامبری برای ما حدیث می گوید كه او را ندیده است .

امام باقر(ع ) وقتی كه دید آنها چنین می گویند، این بار حدیث پیامبر(ص ) را از زبان جابر نقل می كرد، آنگاه آنها تصدیقش می كردند، با اینكه جابر به محضر آن حضرت می آمد، و از او دانش می آموخت .(239)



معجزه ای از امام باقر(ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

ابوبصیر (كه از شاگردان برجسته امام باقر(ع ) بود، و هر چه دو چشمش ‍ نابینا شده بود) به حضور امام باقر(ع ) آمد و چنین گفت :

آیا شما وارث پیامبر(ع ) هستید؟

امام باقر: آری .

ابوبصیر: آیا پیغمبر اسلام وارث پیامبران پیشین بود، و هر چه آنها می دانستند، می دانست ؟

امام باقر(ع ): آری .

ابوبصیر: روی این اساس ، آیا شما می توانید(مانند پیامبران ) مرده را زنده كنید، و كور مادرزاد را بینا نمائید، و مبتلا به بیماری پیسی را درمان نمائید؟

امام باقر: آری می توانیم به اذن خدا.

آنگاه امام باقر به ابوبصیر فرمود:((جلو بیا)).

ابوبصیر می گوید: نزدیك رفتم ، امام باقر(ع ) دست بر چهره و دیده ام مالید، هماندم خورشید و آسمان و زمین و خانه ها و هر چه در شهر بود همه را دیدم ، آنگاه به من فرمود:((می خواهی این گونه باشی و در روز قیامت در سود و زیان با مردم شریك گردی ؟، یا آنكه به حال اول برگردی و بدون بازداشت به بهشت روی ؟)).

گفتم : می خواهم ، همانگونه كه بودم برگردم .

امام باقر(ع ) بار دیگر دست به چشم او كشید، و چشمان او به حال اول برگشتند.

ابوبصیر، این جریان را برای ((ابن ابی عمیر)) (یكی از شاگردان ممتاز امام ) نقل كرد، ابن ابی عمیر گفت :((من گواهی می دهم كه این حادثه حق و راست است ، چنانكه روز، حق و راست است )).(240)



دو پرنده قمری در حضور امام باقر(ع ) و قضاوت آن حضرت



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

محمد بن مسلم می گوید: روزی در محضر امام باقر(ع ) بودم ، ناگاه یك جفت پرنده قمری (241) آمدند و روی دیوار خانه امام باقر(ع ) نشستند، طبق معمول خود سروصدا می كردند، و امام باقر(ع ) ساعتی به آنه پاسخ داد، سپس آنها روی دیوار دیگر پریدند، قمری نر مدتی بر سر قمری ماده فریاد می كشید، و سپس با هم پریدند و رفتند، از امام باقر(ع ) پرسیدم :

((ماجرای این دو پرنده چه بود؟)).

امام باقر: ای پسر مسلم ! هر پرنده و جاندار و چارپائی را كه خدا آفرید، از همه كس ، نسبت به ما شنواتر و فرمانبردارتر است ، این دو قمری كه یكی نر بود و دیگری ماده ، قمری نر به قمری ماده بدگمان شده بود، قمری ماده سوگند یاد می كرد كه دامنش پاك است ، و گفته بود آیا به قضاوت امام باقر(ع ) راضی هستی ، قمری نر پیشنهاد قمری ماده را پذیرفته بود با هم نزد من برای داوری آمده بودند (آنها به اینجا آمدند و شكایت خود را مطرح كردند) و من به قمری ماده گفتم : ((تو نسبت به ماده خود ظلم كرده ای )).

قمری نر، داوری مرا پذیرفت ، و قمری ماده را(در پاكدامنیش ) تصدیق كرد.(242)

امام باقر در تبعید و زندان



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

(وجود امام باقر(ع ) و روش و حركات او در مدینه ، گر چه جنگ گرم و مبارزه علنی با دستگاه طاغوتی هشام بن عبدالملك نبود، ولی همه آن برنامه ها، نشانگر رویاروئی جدی امام باقر(ع ) با دستگاه طاغوتی هشام بن عبدالملك (دهمین خلیفه اموی ) بود، هشام نتوانست وجود امام باقر(ع ) را تحمل كند، تصمیم گرفت آن حضرت را با وضعی اهانت آمیز، از مدینه به شام تبعید نماید:)

امام باقر(ع ) را به اجبار از مدینه به شام آوردند، هشام در شام بود، در كاخ مخصوص خود، به درباریان رو كرد و گفت :((محمد بن علی )) (امام باقر) را نزد من آوردند، وقتی كه دیدید من او را سرزنش كردم ، گوش فرا دهید، همین كه سكوت كردم ، شما یكی پشت سر هم ، او را سرزنش ‍ نمائید)).

با امام باقر(ع ) اجازه داده شد، آن حضرت به جایگاه هشام وارد گردید، با دست به همگان اشاره كرد و فرمود:

السلام علیكم : ((سلام بر شما باد)).

به این ترتیب همگان را مشمول سلام خود نمود(نه تنها هشام را) و سپس ‍ بی اجازه نشست .

خشم و كینه هشام ، نسبت به امام باقر(ع ) بیشتر شد، و به امام رو كرد و سخنان ركیك و سرزنش آمیز به آن حضرت گفت ، كه قسمتی از سخنان هشام ، چنین بود:

((ای محمد بن علی ! همیشه مردی از میان شما خاندان ، موجب اختلاف بین مسلمانان شده و آنها را به سوی خود دعوت كرده و از روی بی خردی ودانش كم ، گمان برده كه او امام و رهبر مردم است ...)).

هشام آنچه خواست با گفتار توهین آمیز خود، آن حضرت را سرزنش كرد، سپس ساكت شد، به دنبال او (طبق توطئه قبل ) هر كدام از درباریان به حضرت رو آوردند و با گفتار جسورانه خود، آن بزرگوار را سرزنش نموده ، و سپس خاموش گشتند.

امام باقر (ع ) در این هنگام برخاست و فرمود:

((ای مردم ! به كجا می روید، شیطان می خواهد شما را به كجا بیندازد؟(با این سخن ، هشام را شیطان خواند)، خداوند به وسیله ما گذشتگان شما را هدایت كرد، و هدایت آیندگان شما نیز به وسیله ما ختم گردد، اگر شما دارای سلطنتی عاریه ای زودرس و زود گذر هستید، ما سلطنتی دیررس ولی جاودانه داریم ، كه بعد از سلطنت ما، سلطنتی نباشد، زیر سرانجام خوش و نیك از آن ما است و خداوند می فرماید:

والعاقبة للمتقین : ((سرانجام از آن افراد پاك است )) (قصص - 83).

هشام (كه از بیان قاطع امام ، سخت عصبانی شده بود) دستور داد، امام باقر(ع ) را به زندان افكندند، بعد زندانبان به هشام گزارش داد كه : ((تبلیغات محمد بن علی (امام باقر) در زندان موجب شده كه من در مورد سقوط حكومت تو توسط مردم شام ، نگران هستم .

هشام كه چاره ای جز برگرداندن امام باقر(ع ) به مدینه نمی دید، دستور داد آن حضرت را سوار بر استر كرده و توسط كاروان پست به مدینه بازگردانند.(243)



استقبال مردم مدین از امام باقر(ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

هنگامی كه امام باقر (ع ) از شام به سوی مدینه ( طبق جریان داستان قبل ) باز می گشت ، هشام فرمان داد، مردم در بین راه ، بازارها را به روی امام باقر(ع ) و اصحابش ببندند، و از رساندن غذا و آب به آنها جلوگیری نمایند، و هدف هشام از این فرمان ، توهین و سرزنش امام باقر(ع ) بود.

آن حضرت و همراهان ، سه روز راه رفتند، ولی هیچگونه غذا و آشامیدنی به آنها نرسید، تا آنكه سر راه خود به شهر ((مدین )) (همانجا كه حضرت شعیب پیغمبر، در زمان حضرت موسی (ع ) در آنجا پیامبر مردم بود) رسیدند، دیدند مردم (به فرمان هشام ) دروازه شهر مدین را بسته اند.

اصحاب حضرت باقر(ع )، از شدت تشنگی و گرسنگی به امام باقر(ع ) شكایت كردند، امام باقر(ع ) در آنجا بالای كوهی كه شهر مدین و مردمش از بالای آن دیده می شدند رفت و فریاد زد:((آهای اهل شهری كه مردمش ‍ ستمكارند، من باقیمانده عنایات خدا هستم و خداوند(در سوره هود آیه 86) می فرماید:

بقیة الله خیر لكم ان كنتم مؤ منین وما انا علیكم بحفیظ

:((ثوابهای معنوی باقی ماندنی از جانب خدا، برای شما بهتر است ، اگر ایمان داشته باشید، و من از عذاب روز قیامت بر شما بیمناكم )) (این گفتار در قرآن ، بیانگر سخن حضرت شعیب (ع ) به قوم خود در شهر مدین می باشد)

در میان آن مردم ، پیر مردی باوقار، نزد مردم رفت و گفت : ((ای قوم ! سوگند به خدا، این ندائی كه می شنوید مانند ندای شعیب پیغمبر است ، اگر بازارها را بروی صاحب ندا و اصحابش باز نكنید، از بالا و پائین ، به بلای عظیم گرفتار خواهید شد، خواهش می كنم ، این بار مرا تصدیق كنید، و در آینده مرا تكذیب نمائید، من خواهان خیر و سعادت شما هستم .))

مردم شتاب كردند و بازارها را به روی امام باقر(ع ) و اصحابش گشودند، و با استقبال گرم از ان حضرت پذیرائی نمودند.

جاسوسان جریان پیام آن پیرمرد را به هشام گزارش دادند، هشام دستور دستگیری او را داد، او گرفتند و بردند، و معلوم نشد كه كار او به كجا رسید(ظاهرا او را شهید كردند). (244)



تاكتیك امام باقر(ع ) برای حفظ شاگرد ممتازش



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

(جابریزید جعفی از شاگردان بسیار ممتاز امام باقر(ع ) بود كه روایت شده 90 هزار حدیث از آن حضرت آموخت ، و هیجده سال در مدینه در حوزه درس امام باقر(ع ) شركت نمود، و بعد با آن حضرت خداخافظی كرد و به سوی كوفه روانه شد(245) طاغوت وقت كهدر صدد آزار به امام باقر(ع ) و شاگردانش بود، در كمین جابر قرار داشت تا او را به قتل برساند، اینك به داستان زیر توجه كنید:)

نعمان بن بشیر می گوید: با جابر جعفی همسفر بودیم ، او در مدینه با امام باقر(ع ) خداحافظی كرد و شادمان از نزدش بیرون آمد (به سوی عراق حركت كردیم ) تا روز جمعه به چاه ((اخیرجه )) رسیدیم ... هنگامی كه نماز ظهر را در آنجا خواندیم ، سوار بر شتر حركت نمودیم ، در این هنگام ناگاه مرد بلند قامت گندمگونی نزد جابر آمد، و نامه ای به جابر داد، جابر آن را گرفت و بر دیده اش گذارد، در آن نامه نوشته بود: ((از جانب محمد بن علی به سوی جابربن یزید)) و در آن نامه جای مهر سیاه و تروتازه بود، جابر به آن مرد بلند قامت گفت :((چه وقت در نزد امام باقر(ع ) بودی ؟)).

او پاسخ داد: همین لحظه !

جابر: قبل از نماز یابعد از نماز؟

مرد بلند قامت : بعد از نماز. (246)

جابر به خواندن آن نامه مشغول شد، هر لحظه چهره اش دگرگون می گردید، تا به آخر نامه رسید، و نامه را با خود نگهداشت به كوفه رسیدیم ، نعمان می گوید: از آن وقتی كه جابر نامه را خواند، دیگر او را شادمان ندیدم تا شب به كوفه رسیدیم (معلوم شد كه امام باقر(ع ) در آن نامه به جابر فرموده : خود را به دیوانگی بزن تا از چنگال طاغوت وقت در امان بمانی ).

من رفتم و آن شب را خوابیدم و صبح به خاطر احترام جابر، نزد او رفتم ، دیدم از جایگاه خود بیرون آمده و به سوی من می آید، اما چند عدد بجول (قاپ ) بر گردن خود آویزان نموده و بر یك چوب نی سوار شده و می گوید:

((منصور بن جمهور را فرماندهی دیدم كه فرمانبر نیست )) و اشعار و جمله هایی از این قبیل می خواند، او به من نگاه كرد، من نیز به او نگاه كردم ، چیزی به من نگفت ، من نیز چیزی به او نگفتم ، من وقتی كه آن وضع را از او دیدم (دلم به حالش سوخت ) و گریه كردم ، كودكان و مردم نزد ما آمدند، و جابر همراه كودكان حركت كرد تا به رحبه (میدان كوفه ) رفت ، و همراه كودكان جست و خیز می كرد، مردم می گفتند:((جابر دیوانه شد، جابر دیوانه شد)).

سوگند به خدا چند روز از این ماجرا نگذشت ،كه از طرف هشام بن عبدالملك (دهمین خلفه اموی ) نامه ای به حاكم كوفه رسید، در آن آمده بود: ((وقتی كه نامه ام به تو رسید، مردی را كه نامش جابر بن یزید است ، پیدا كن و گردنش را بزن !)).

حاكم كوفه نزد جمعی (از كسانی كه با جابر رابطه داشتند) آمد و گفت :((در میان شما ((جابر بن یزید)) كیست ؟)).

حاضران گفتند: خدا كارت را اصلاح كند، جابر مردی دانشمند و محدث بود كه پس از انجام حج ، دیوانه شد، و اكنون در میدان كوفه بر نی سوار می شود و با كودكان بازی می كند.

حاكم به میدان رفت از جای بلند به آنجا نگریست ، جابر را دید كه بر نی سوار شده و با بچه ها بازی می كند، گفت :((خدا را شكر كه مرا از كشتن او منصرف نمود)).

از این جریان چندان نگذشت كه منصور بن جمهور وارد كوفه شد و آنچه جابر در مورد او گفته بود تحقق یافت (واو حاكم گردید). (247)



نصیحتی از امام باقر(ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

گروهی از شیعیان ، می خواستند از حجار به عراق بروند، در مدینه به حضور امام باقر(ع ) رسیدند و تقاضا كردند تا آن حضرت ، آنها را نصیحت كند، امام باقر(ع ) آنها را چنین نصیحت كرد:

1- باید توانمندان شما به ناتوانان كمك كنند.

2- باید ثروتمندانتان به مستمندان كمك نمایند.

3- راز و امر (امامت ) ما را آشكار نسازید(چرا كه عصر تقیه بود، و تشیع در خطر شدید طاغوتهای زمان قرار داشت ).

4- وقتی كه حدیثی از ما به شما رسید، توجته و دقت كنید كه اگر یك یا دو دلیل از قرآن ، برایش جستید، آن را بپذیرید، و گرنه نسبت به آن توقف كنید، سپس در فرصت مناسب ، از ما بپرسید تا صحت آن بر شما روشن گردد.

5- بدانید كه پاداش روزه دار شب زنده دار است ، و كسی كه به قائم ما برسد و در ركاب او با دشمن بجنگد، و دشمن ما را بكشد، پاداش بیست شهید را دارد، و كسی كه در این مسیر كشته شود، پاداش بیست و پنج ، شهید را دارد.(248)



معصوم هشتم امام صادق علیه السلام

در جستجوی امام بر حق ، و رسیدن به حقانیت امام



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

كلبی نسابه (نسب شناس ) می گوید: (پس از رحلت امام باقر) به مدینه رفتم و در مورد امام بعد از امام باقر(ع )، بی اطلاع بودم ، به مسجد رفتم و در آنجا جماعتی از قریش را دیدم و از آنها پرسیدم :((اكنون عالم (امام ) خاندان رسالت كیست ؟)).

گفتند: عبدالله بن حسین (بن حسن بن علی بن ابیطالب ، معروف به عبدالله محض ) است .

كلبی می گوید: به خانه عبدالله رفتم ، و در خانه را زدم ، مردی بیرون آمد كه گمان كردم خادم او است ، به او گفتم :((از آقایت برای من اجازه بگیر تا به خدمتش برسم )).

او رفت و باز گشت و گفت :((اجازه داده شد، بفرمائید)).

من وارد خانه شدم ، پیرمردی را دیدم كهبا جدیت مشغول عبادت است ، سلام كردم ، پرسید: كیستی ؟

گفتم : كلبی نسابه هستم .

گفت : چه می خواهی ؟

گفتم : آمده ام از شما به مساءله بپرسم .

گفت : آیا با پسرم محمد ملاقات كرده ای ؟

گفتم : نه ، نخست به حضور شما آمده ام .

گفت : بپرس .

گفم : مردی به همسرش گفته : انت طالق عدد نجوم السماء:((تو به عدد ستاره های آسمان طلاق داده شده ای ))، حكم این مساءله چیست ؟

عبدالله : به شمارش آغاز ماه ((جوزا))طلاق واقع می شود(یعنی چنین طلاقی ، سه طاقه است زیرا ماه ((جوزا)) سومین برج سال است ) و بقیه (تا ستاره های دیگر آسمان ) و بال مجازات ، بر طلاق دهنده است

كلبی نسابه می گوید گفتم : این یك مساءله (كه جوابش را ندانست ).

سپس گفتم : درباره مسح بر روی كفش (كه در پا است ) چه می فرمایی ؟

عبدالله : مردم صالح مسح كرده اند، ولی ما مسح بر كفش نمی كنیم .

كلبی گوید: با خود گفتم این هم مساءله دوم (كه جواب كامل نداد).

سپس پرسیدم : آیا خوردن گوشت ماهی جری (بدون پولك ) چه صورت دارد؟

عبدالله : حلال است ، ولی ما خاندان خوردن آن را ناپسند می دانیم .

كلبی می گوید: با خود گفتم : این سومین مساءله (كه جوابش را ندانست ).

سپس پرسیدم : نوشیدن نبیذ (شراب خرما) چه صورت دارد؟

عبدالله : حلال است ولی ما اهلبیت ، آن را نمی آشامیم .

كلبی می گوید: از نزد عبدالله برخاستم و از خانه او بیرون آمدم و با خود می گفتم : این جمعیت (قریش در مسجد) به اهلبیت دروغ بسته اند (و به دروغ عبدالله را به عنوان امام بعد از امام باقر(ع ) به من معرفی كرده اند) به مسجد رفتم ، جماعتی از قریش و سایر مردم در مسجد بودند، بر آنها سلام كردم ، و از آنها پرسیدم : ((اعلم خاندان رسالت كیست ؟)).

باز گفتند: عبدالله بن حسن (مثنی .)

گفتم : من نزد عبدالله رفتم ولی چیزی (از علم و دانش ) را در نزد او نیافتم .

در این میان ، مردی سربلند كرد و گفت نزد جعفر بن محمد (امام صادق علیه السلام ) برو، كه او اعلم افراد خاندان رسالت است .

یكی از حاضران ، او را سرزنش كرد، من دریافتم كه حسادت باعث شده كه آن مردم به جای امام صادق (ع )، عبدالله را معرفی می كنند، و مر در آغاز به راه نادرست فرستادند، به آن مرد گفتم : ((عزیزم ! من به دنبال همان هستم كه تو نام بردی )).

هماندم تصمیم گرفتم به خانه جعفر بن محمد( امام صادق ) بروم ، به سوی خانه آن حضرت حركت كردم ، وقتی به خانه آن حضرت رسیدم ، غلامی بیرون آمد و گفت : ((ای برادر كلبی بفرما!))، ناگهان هیبت و هراسی بر من وارد گردید و در حالی كه پریشان بودم وارد خانه شدم دیدم مرد باوقاری روی زمین در جای نماز خود نشسته ، سلام كردم و جواب سلام مرا داد و فرمود: تو كیستی ؟

من با خودم گفتم : ((شگفتا خادمش به من گفت : ((ای برادر كلبی بفرما))، ولی آقا می پرسد تو كیستی ؟)).

گفتم : نسابه كلبی هستم .

آن بزرگوار، دستش را به پیشانیش زد و فرمود: ((دروغ گفتند كسانی كه از خدای بی همتا عدول كردند و به سوی گمراهی دوری رفتند، و در ضرر و زیان آشكار افتادند، ای برادر كلبی ! خداوند می فرماید:

وعادا وثمود واصحاب الرس وقرونا بین ذلك كثیرا

:((و (همچنین ) قوم عاد و ثمود و اصحاب رس (گروهی كه درخت صنوبر را می پرستیدند) و اقوام بسیار دیگر را كه در این میان بودند هلاك كردیم )) (فرقان - 38)

آیا (تو كه نسب شناس هستی ) نسب اینها را می شناسی ، عرض كردم : نه ... .

آنگاه سؤ ال كردم : اگر مردی به همسرش بگوید: تو به عدد ستاره های آسمان طلاق داده شده ای ))، چه حكم دارد؟

امام صادق : عزیزم ! مگر سوره طلاق را نخوانده ای ؟ گفتم : چرا؟

فرمود: بخوان :

من (از آغاز این سوره ، از اینجا) خواندم :

فطلقوهن لعدتهن واحصوا العدة : ((زنان خود را در زمان عده ،طلاق دهید(زمانی كه از عادت ماهانه پاك شده و با همسرشان نزدیكی نكرده باشند) و حساب عده را نگه دارید)) (سوره طلاق آیه یك ).

امام صادق : آیا در این آیه ستاره های آسمان می بینی ؟

نسانه كلبی : نه ، اكنون سؤ ال دیگرم این است : اگر مردی به زنش بگوید: ((تو سه بار طلاق داده شده ای )) حكمش چیست ؟

امام صادق : چنین طلاقی به كتاب خدا و سنت پیامبرش باز می گردد (یعنی یك طلاق محسوب می شود).

وانگهی ؛ هیچ طلاقی درست نیست ، مگر اینكه : زن را كه در حال پاكی (از حیض ) كه با او در مدت پاكی آمیزش نشده ، طلاق دهند، و دو شاهد عادل ، هنگام طلاق حاضر باشد (وصیغه طلاق را بشنود).

كلبی گوید: با خود گفتم : این یك مساءله (كه جواب درست داد).

سپس پرسیدم : در وضو، مسح بر روی كفشها چه صورت دارد؟

امام صادق (ع ) لبخندی زد و فرمود:((وقتی كه قیامت بر پا می شود، خداوند هر چیزی را به اصلش باز می گرداند، و پوست (روی كفش ) را به گوسفندان باز می گرداند، از این رو به عقیده تو كسانی كه در وضو روی كفش ‍ خود مسح می كنند، وضوی آنها به كجا می رود؟)) (بنابراین آنانكه كه روی كفش مسح می كنند، در قیامت پاداشی ندارند، پس وضوی آنان درست نیست )

در این هنگام با خود گفتم : این دومین مساءله (كه جوابش درست است ).

امام صادق (ع ): به من رو كرد و فرمود: ((بپرس !))

گفتم : به من بگو خوردن گوشت ماهی بدون پولك ، چه حكم دارد؟

امام صادق : همانا خداوند جمعی از یهود را، مسخ فرمود، آنها را كه در راه دریا مسخ كرد و به صورت ماهی بی پولك و مارماهی و غیر از اینها، مسخ نمود، و آنها را كه در خشكی مسخ كرد، به صورت میمون و خوك و حیوانی مانند گربه (ولی كوچكتر از آن ) و خزنده ای مانند سوسمار و... مسخ نمود.

كلبی می گوید: با خود گفتم : این مساءله سوم (كه درست جواب داد كه خوردن چنین ماهی حرام است )، سپس آن حضرت به من رو كرد و فرمود:((بپرس و برخیز)).

گفتم : درباره نبیذ (شراب خرما) چه می فرمائی ؟

امام صادق : حلال است .

گفتم : ما در میان آن ، ته نشین (زیتون ) و غیر آن می ریزیم ، و می آشامیم ، چه حكم دارد؟

امام صادق : آه ! اینكه شراب بدبو است .

گفتم : توضیح بدهید، شما كدام نبیذ را می فرمائی (كه حلال است ؟).

امام صادق : مردم مدینه ، در مورد تغییر آب و دگرگونی و ناراحتی مزاج خود به پیامبر(ص ) شكایت نمودند، پیامبر(ص )به آنها دستو داد: نبیذ (شراب خرما) بسازند (سپس امام صادق (ع ) این نوشیدنی حلال (نبیذ) را چنین توضیح داد:)

مردی به نوكرش دستور می داد برای او نبیذ بسازد، نوكر یك مشت خرمای خشك بر می داشت ، و در میان مشك می ریخت ، آنگاه آن مرد، از آن مشك آب می آشامید، و وضو می گرفت .

گفتم : آن مرد، چند دانه خرما در مشت خود می گرفت و در میان مشك می ریخت .

امام صادق : به اندازه گنجایش یك مشت .

گفتم : یك مشت می ریخت یا دو مشت .

امام صادق : گاهی یك مشت و گاهی دو مشت .

پرسیدم : آن مشك چقدر گنجایش داشت ؟

امام صادق : بین چهل تا هشتاد رطل (پیمانه ای كه حدود سیصد و چند گرم است ) یا بیشتر.

در این هنگام ، امام صادق (ع ) برخاست ، نسابه كلبی نیز برخاست در حالی كه كلبی دست روی دستش می زد و می گفت : ((اگر چیزی باشد، همین است )) (یعنی اگر امامت در كار باشد، امام برحق همین آقا است )، از آن پس كلبی تا هنگام مرگ ، همواره خدا را در حالی كه به خاندان رسالت محبت داشت ، پرستش می نمود.(249)



پاسخ امام صادق (ع ) به انتقاد سخصی در مورد لباس



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

عصر امام صادق (ع ) بود، آن حضرت هماهنگ با شرائط زمان ، لباس نو می پوشید، شخصی انتقاد كرد و گفت : ((خدا كار شما را سامان بخشد، شما فرمودی ؛ علی (ع ) لباس زبر و خشن و پیراهن چهار درهمی می پوشید و مانند اینها، ولی در شما لباس نو می بینم ؟)).

امام صادق : همانا امام صادق (ع ) آن لباسها را در زمانی می پوشید كه (بر اثر بسیاری فقراء) بدنما نبود، ولی اگر همان لباس ها را در این زمان می پوشید، به بدی ، انگشت نما، می شد، بنابراین بهترین لباس هر زمان ، لباس نوع مردم آن زمان است ، اما قائم ما اهلبیت (عج ) هنگامی كه ظهور كند، همان لباس ‍ علی (ع ) را می پوشد و مانند روش علی (ع ) رفتار می نماید. (250)



پیام مهرانگیز امام صادق (ع ) برای بخشیدن غلام



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

رفید فرزند یزید بن عمروبن هبیره (معروف به ابن هبیره ) بود، ابن هبیره به خاطر موضوعی ، سوگند خورد كه غلامش را بكشد.

رفید برای حفظ جان خود فرار كرد و به امام صادق (ع ) پناهنده شد و جریان را به عرض حضرت رسانید.

امام صادق (ع ) به رفید فرمود: ((نزد ابن هبیره برو و سلام مرا به او برسان ، و از قول من به او بگو: غلامت رفید را پناه دادم با خشمت به او آسیب نرسان )).

رفید به امام عرض كرد:((ارباب من از مردم شام است و عقیده باطل دارد)) (معتقد به امامت شما نیست تا پیام شما را گوش كند.)

امام صادق فرمود: ((همانگونه كه به تو گفتم ، همان را انجام بده )).

رفید نزد ارباب خود بازگشت ، و در مسیر راه با مرد عربی ملاقات كرد، مرد عرب گفت : كجا می روی ؟ من چهره مردی را كه كشته می شود می بینم ، آنگاه گفت : دستت را بیرون كن دستم را نشان دادم .

مرد عرب گفت : ((این دست مردی است كه كشته می شود))، سپس گفت پایت را نشان بده .

پایم را نشان دادم .

مرد عرب گفت : ((پای مردی را كه كشته میشود می بینم ))، سپس گفت : تنت را ببینم ،

تنم را نشان دادم ، وقتی كه تنم را دید.

گفت : ((مردی است كه كشته شود))، سپس گفت : زبانت را به من نشان بده .

زبانم را نشان دادم ، گفت :((برو كه هیچ صدمه ای به تو نمی رسد زیرا در زبان تو پیغامی است ، اگر آن را به كوههای سخت و زمحت ، ابلاغ كنی ، آنها پیرو تو گردند)). (251)

من همچنان به راه ادامه دادم تا نزد اربابم ((ابن هبیره ))رسیدم ، اجازه ورود طلبیدم ، وقتی كه وارد خانه اش شدم ، همین كه چشمش به من افتاد گفت : ((خیانتكار با پای خود نزدت آمد))، آنگاه فریاد زد: ((ای غلام (جلاد) هم اكنون سفره چرمی و شمشیر را بیاور)).

به فرمان او، شانه و سرم را بستند، جلاد بالای سرم ایستاد، تا گردنم را بزند، به ارباب گفتم :((تو كه با زور مرا به اینجا نیاوردی ، من با پای خود به اینجا آمدم ، من پیغامی دارم ، اجازه بده آن را بگویم ، سپس هر چه خواستی انجام بده )).

ارباب گفت : آن پیغام چیست ؟

گفتم : ((مجلس را خلوت كن تا بگویم ))، او حاضران را از آنجا بیرون كرد، گفتم :((جعفر بن محمد(ع ) (امام صادق ) سلام رسانید و فرمود:((من به غلامت رفیده پناه دادم ، با خشم خود به او آسیب نزن )).

ارباب گفت : تو را به خدا راست می گوئی ؟ آیا جعفر بن محمد(ع ) به من سلام رسانید؟

من سوگند یاد كردم كه راست می گویم .

اربابم سه بار گفت : راست می گوئی ؟، گفتم : آری .

هماندم شانه هایم را گشود، و گفت : من به این مقدار كفایت نمی كنم ، باید همان رفتاری كه من با تو كردم ، با من انجام دهی .

گفتم ، من چنین كاری نمی كنم .

اصرار كرد، سرانجام دست و شانه هایش را به سرش بستم و قصاص كردم ، سپس دست و شانه اش را باز كردم ، به من گفت :((اختیار من با تو است ، هر كار می كنی انجام بده )) (252)

(به این ترتیب پیام امام صادق (ع ) اثر گذاشت ، نه تنها از مرگ حتمی نجات یافتم ، بلكه صاحب اختیار اربابم شدم )



معجزه ای از امام صادق (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

جمعی از اصحاب خاص امام صادق (ع ) در محضرش بودند، امام به آنها رو كرد و فرمود:((خزانه های زمین و كلیدهای آن نزد ما است ، اگر خواسته باشم با یك اشاره كنم و بگویم ، ((هر چه طلا داری ،خارج ساز))، زمین اطاعت خواهد كرد.

آنگاه امام صادق (ع ) با یك پایش اشاره كرد، و روی زمین خطی كشید، زمین دهان باز كرد، سپس اشاره كرد، یك شمش طلا به اندازه یك وجب بیرون آمد.

امام به حاضران فرمود: خوب بنگرید، آنها چون خوب نگاه كردند، شمشهای بسیاری را روی هم دیدند كه می درخشید، یكی از حاضران پرسید:((قربانت گردم با اینكه به شما آنهمه مكنت داده شده ، چرا شیعیان شما نیازمند هستند؟)).

امام صادق فرمود: خداوند دنیا و آخرت را برای شیعیان ما جمع كند و آنها را وارد بهشت پر نعمت نماید و دشمنان ما را وارد دوزخ سازد (253)(بنابراین نباید به دنیا دل ببندیم ، و آخرت را فراموش كنیم ، و باید دل به آخرت بست ، و دنیا را به عنوان راه عبور، برگزید).



توبه مردی طاغوتی ، و وفای امام صادق (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

ابوبصیر(یكی از شاگردان برجسته امام صادق علیه السلام ) می گوید: همسایه ای داشتم ، از گماشته های طاغوت عصر بود و از این راه (با رشوه و چپاول ) ثروت بسیار برای خود انباشته بود، مجلس عیش و نوش و ساز و آواز تشكیل می داد، زنان آوازه خوان را دعوت می كرد، و شراب می نوشید، و با این كارها مرا كه همسایه اش بودم آزار می داد، چند بار او را نهی از منكر كردم ، نپذیرفت ، بسیار اصرار كردم كه دست از این كارها بردار، سرانجام به من گفت :

((فلانی ! من یك شخص گرفتار هستم ، ولی تو یك انسان شریف و دور از آلودگیها هستی ، اگر مرا به مولایت امام صادق (ع ) معرفی كنی ، امید آن دارم كه به وسیله تو و راهنماییهای آن امام ، از این گرفتاری نجات یابم )).

گفتار او در قلبم اثر كرد، وقتی كه به حضور امام صادق (ع ) رفتم ، ماجرای آن همسایه را به عرض آقا رساندم ، امام صادق (ع ) به من فرمود: هنگامی كه به كوفه بازگشتی ، او به دیدارت می آید، به او بگو: ((جعفر بن محمد(ع ) می گوید: كارهای زشت خود را ترك كن ، و آنچه بر گردنت هست ، ادا كن ، من برای تو ضامن بهشت می گردم )).

هنگامی كه به كوفه بازگشتم ، عده ای از جمله آن همسایه بدیدارم آمدند، وقتی كه خانه خلوت شد، پیام امام صادق (ع ) را به او رساندم ، او تا این سخن را شنید گریست ، گفت : ((تو را به خدا آیا امام صادق (ع ) به تو چنین گفت ؟)).

گفتم : آری ، و برایش سوگند یاد كردم كه امام صادق (ع ) چنین گفت .

او گفت : همین (كمك در مورد من ) برای تو كافی است ، سپس از نزد من رفت ، بعد از چند روزی برای من پیام داد كه نزدش بروم ، نزدش رفتم ، دیدم كه در پشت خانه اش ، برهنه است ، گفتم ، چرا در این وضع هستی ؟

گفت : ای ابوبصیر، سوگند به خدا آنچه در خانه از ثروت و اموال بود، همه را رد كردم (به صاحبانش دادم ، و قسمتی از آنها را كه صاحبش را نشناختم ، صدقه دادم ) اینك می بینی كه برهنه هستم و هیچ چیز ندارم .

ابوبصیر می گوید: من نزد برادران دینی رفتم و برای او لباس تهیه نمودم ، و پس از چند روز برای من پیام فرستاد كه نزد من بیا، بیمار شده ام ، نزد او رفتم واز او پرستاری می كردم ، ولی بیماریش شدید شو، دیدم در حال جان دادن است ، در بالینش نشسته بودم ، گاهی بیهوش می شود و گاهی به هوش ‍ می آید، در آخرین بار كه به هوش آمد، به من گفت : ای ابوبصیر! قدوفی صاحبك لنا:((مولای تو (امام صادق (ع ) به عهد خود در مورد ضمانت بهشت ) برای من وفا كرد))، سپس جان سپرد، خدایش رحمتش ‍ كند.

ابوبصیر می گوید: در سفر حج ، به حضور امام صادق (ع ) رسیدم ، هنوز در راهرو بودم و ننشته بودم و سخن نگفته بودم ، به من فرمود: قدوفینا لصاحبك : ((ما در مورد رفیقت (آنچه را وعده داده بودیم ) وفا كردیم )).(254)



راز شیعه شدن ابن اشعث



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

(جعفر بن محمد بن اشعث از اهل تسنن بود، و از خاندانی بود كه دشمنی و خصومت آنها با خاندان نبوت ، معروف بود، و مردم آنها را به این عنوان می شناختند، ولی جعفر به خاطر یك حادثه ای به حقانیت تشیع پی برد و شیعه شد، در اینجا راز آن را از زبان خودش بشنویم :)

جعفر با صفوان بن یحیی گفتگو می كرد و به صفوان گفت :((با اینكه در میان خاندان ما هیچ نام و اثری از نفوذ شیعه نبود، و آن را نمی شناختیم آیا می دانی كه چرا من شیعه شدم ؟!)).

صفوان : داستان و راز تشیع تو چیست .

ابن اشعث : منصور دوانیقی (دومین خلیفه عباسی ) روزی به پدرم محمد بن اشعث گفت : ای محمد! یك نفر اندیشمند و با هوش برای من پیدا كن تا ماءموریت خطیری را به او واگذار كنم .

پدرم گفت : چنین شخصی را یافته ام ، و او فلان شخص ، (ابن مهاجر)است كه دائی من می باشد.

منصور: او را نزد من بیاور.

پدرم ، دائیم ((ابن مهاجر)) را نزد منصور برد.

منصور به ابن مهاجر گفت : این پول را بگیر و به مدینه نزد عبدالله بن حسن بن حسن (معروف به عبدالله محض ) و جماعتی از خاندان او، از جمله جعفر بن محمد (امام صادق علیه السلام ) ببر، پول را به هر یك از آنها بده و بگو: ((من مردی غریب از اهل خراسان هستم كه گروهی از شیعیان شما در خراسان هستند، و این پول را برای شما فرستاده اند مشروط بر اینكه چنین و چنان كنید(یعنی قیام بر ضد طاغوت كنید و ما از شما پشتیبانی خواهیم كرد) وقتی كه پول را گرفتند، بگو من واسطه رساندن پول هستم ، دوست دارم با دستخط شریف خود، قبض وصول آن را به من بدهید.

ابن مهاجر، پولها را گرفت و به سوی مدینه رهسپار شد...، و سپس نزد منصور بازگشت ، پدرم محمد بن اشعث نزد منصور بود.

منصور به ابن مهاجر گفت : تعریف كن ، چه خبر؟

ابن مهاجر: من پولها را به مدینه بردم و به هریك از خاندان اهلبیت (ع ) مبلغی دادم ، و قبض رسید از دستخط خود آنها گرفتم و آورده ام ، غیر از جعفر بن محمد(امام صادق ) كه من سراغش را گرفتم ، او در مسجد بود، به مسجد رفتم دیدم مشغول نماز است ، پشت سرش نشستم و با خود گفتم : اینجا می مانم تا او نمازش را تمام كند، پشت سرش نشستم و با خود گفتم : اینجا می مانم تا او نمازش را تمام كند، دیدم آن حضرت با شتاب نمازش را تمام كرد، بی آنكه سخنی به او گفته باشم به من رو كرد و فرمود: ای مرد! از خدا بترس ، و خاندان رسالت را فریب نده ، كه آنه سابقه نزدیكی با دولت بنی مروان دارند، (و بر اثر ظلم و ستم آنها) همه آنها نیازمندند (از این رو پول تو را می پذیرند و به دنبال آن گرفتار می گردند).

ابن مهاجر افزود: به امام صادق (ع ) گفتم : خدا كارت را سامان بخشد، موضوع چیست ؟

آن حضرت سرش را نزدیك گوشم آورد، و آنچه را بین من و تو (ای منصور دوانیقی ) وجود داشت و جزء اسرار و راز نهانی بود،بیان كرد، مثل اینكه او سومین نفر ما باشد و همه حرفها و عهدهای ما را از نزدیك شنیده باشد.

منصور داوانیقی گفت :

یابن مهاجر اعلم انه لیس من اهل بیت نبوة الا وفیه محدث ، و ان جعفر بن محمد محدثنا

:((ای پسر مهاجر! بدان كه هیچ خاندان نبوتی نیست مگر اینكه در میان آنها محدثی (255)خواهد بود، محدث خاندان ما در این زمان ، جعفر بن محمد (امام صادق علیه السلام ) است .

جعفر بن محمد بن اشعث ، پس از ذكر داستان فوق ، به نقل از پدرش محمد بن اشعث ، گفت :((همین (اقرار دشمن به محدث بودن امام صادق ) باعث شد كه ما به تشیع گرویدیم ، و شیعه شدیم . همان ، حدیث 6، ص 475.



مناجات الیاس (ع ) از زیان امام صادق (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

(حضرت الیاس (ع )( یكی از پیامبران و رسولان خدا است (صافات - 123) و در قرآن به عنوان شخص صالح در ردیف پیامبرانی مانند: عیسی ، زكریا، یحیی (ع ) ذكر شده است (انعام - 85).

خداوند او را به سوی قوم خود فرستاد، الیاس آنها را به توحید و ترك بت پرستی دعوت كرد، ولی قوم ، او را تكذیب كردند، و جز اندكی به او ایمان نیاوردند (صافات - 123 تا 132)

نام الیاس دوبار در قرآن آمده (انعام - 85 - صافات - 123) مطابق احادیث ، الیاس (ع )، از پیامبران بنی اسرائیل ، و در زمان حضرت یونس ‍ (ع )، می زیسته است .

و طبق روایتی ، شخصی با الیاس (ع ) ملاقات كرد و پرسید: ((اكنون چند نفر از پیامبران ، زنده هستند؟)).

الیاس در جواب گفت :((چهار نفر، كه دو نفر از آنها یعنی عیسی و ادریس ‍ در آسمان هستند، و دو نفرشان یعنی الیاس و خضر در زمین می باشند).(256)

مفضل بن عمر (یكی از شاگردان معروف امام صادق (ع )) می گوید: ما چند نفر بودیم ، به در خانه امام صادق (ع ) آمدیم و می خواستیم اجازه ورود به حضورش بگیریم ، شنیدیم آن حضرت (با سوز و گداز خاصی ) سخنی می گوید كه عربی نبود و خیال كردیم كه به زبان ((سریانی )) سخن می گوید، و شنیدیم كه گریه می كند، ما نیز از گریه او گریستیم ، آنگاه غلامش ‍ نزد ما آمد و اجازه ورود داد، ما به حضور امام صادق (ع ) رسیدیم ، من عرض كردم :((خداوند كارت را سامان بخشد، ما به در خانه شما آمدیم ، شنیدیم به زبان عربی كه به گمانمان سریانی بود سخن می گفتی ، سپس گریه كردی و ما هم از گریه شما گریستیم )).

امام : آری به یاد الیاس پیغمبر(ع ) كه از عابدان پیغمبران بنی اسرائیل بود افتادم ، همان سخنان را كه الیاس (ع ) در سجده اش (به لغت سریانی ) می خواند (و مناجات می كرد) می خواندم ، آنگاه امام (ع ) آن دعا را پشت سر هم خواند، سوگند به خدا من هیچ كشیش و مقام عالی روحانی مسیحی را هرگز ندیده بودم كه آن گونه شیوا و جاذب بخواند، و سپس امام (ع ) آن مناجات الیاس (ع ) را به عربی برای ما ترجمه كرد، و فرمود: الیاس در سجده اش چنین می گفت :

اتراك معذبی وقد اطمات لك هو اجری ...

:((پروردگار! آیا بنگرم كه مرا عذاب كنی با آنكه روزهای داغ برای تو(با روزه گرفتن ) تشنگی كشیدم ؟.

آیا تو را بنگرم كه مرا عذاب كنی ، با آنكه رخسارم را برای تو روی خاك مالیدم ؟

آیا تو را بنگرم مرا عذاب كنی ، با آنكه به خاطر تو، از گناهان دوری گزیدم .

آیا تو را بنگرم مرا عذاب كنی ، با آنكه برای تو شب زنده داری كردم )).

خداوند به الیاس (ع ) وحی كرد:((سرت را از سجده بردار كه تو را عذاب نمی كنم )).

الیاس به خدا عرض كرد: ((اگر فرمودی ترا عذاب نمی كنم و سپس عذاب كردی ، چه می شود؟ مگر نه این است كه من بنده تو هستم و تو پروردگار من می باشی )).

خداوند به الیاس (ع ) وحی كرد: ((سرت رااز سجده بردار، من تو را عذاب نمی كنم ، وقتی كه من به كسی وعده دادم ، به وعده ام وفا خواهم نمود))(257)



صله رحم امام صادق (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

صفوان جمال می گوید: بین امام صادق (ع ) و عبدالله بن حسن (معروف به عبدالله محض ، فرزند حسن مثنی ) سخنی به میان آمد و جنجال و سروصدا كشید، به طوری كه مردم اجتماع كردند و شب فرا رسید و از یكدیگر جدا شدند و هر كس به خانه اش رفت (علت دیگری ، مسائل سیاسی و بیعت بر ضد طاغوت عصر بود).

صبح آن شب برای كاری از خانه بیرون آمدم ، امام صادق (ع ) را كنار در خانه عبدالله بن حسن دیدم ، كه می فرمود:((ای كینز! به عبدالله بگو بیاید)).

عبدالله از خانه بیرون آمد، وقتی كه امام صادق (ع ) را دید: پرسید: ((چه شده كه صبح زود به اینجا آمده ای ؟)). امام صادق (ع ) فرمود: من شب گذشته ، آیه ای از قرآن را تلاوت كردم (كه در مورد صله رحم است )و نگران شدم .

عبدالله : كدام آیه را؟

امام صادق : این آیه (21، 22 سوره رعد) را كه خداوند می فرماید:

((والذین یصلون ما امر الله به ان یوصل و یخشون ربهم و یخافون سو الحساب ... اولئك لهم عقبی الدار))

:((و آنان كه پیوندهای كه خداوند به آن امر كرده ، برقرار می نمایند(یعنی صله رحم می كنند)... عاقبت نیك در سرای دیگر دارند)).

عبدالله عرض كرد: ((راست گفتی ، گویا هرگز این آیه را در كتاب خداوند متعال نخوانده بودم )).

آنگاه عبدالله و امام صادق (ع )، دست در گردن یكدیگر نهادند و گریستند.(258)

به این ترتیب ، امام صادق (ع ) با یاد آوری آیه فوق ، به عبدالله ، او را به صله رحم ، و دوری از قطع رحم ، دعوت كرد، و برخورد نامناسب شب گذشته (كه باعث آن ، عبدالله بود) به صفا و صمیمیت تبدیل گردید



دستور منصور به آتش زدن خانه امام صادق (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

منصور دوانیقی ، دومین طاغوت عباسی همواره به امام صادق (ع ) آزار می رسانید، یكی از آزارهای او این بود كه ((به حاكم خود در مكه و مدینه به نام ((زید بن حسین )) پیام داد كه خانه امام صادق (ع ) را بسوزاند)).

حاكم ، این دستور را اجرا كرد، و به خانه امام صادق (ع ) آتش افكند به طوری كه شعله های آن به در خانه و راهرو آن رسید.

امام صادق (ع ) بیرون آمد و به درون آتش رفت و در حالی كه در میان آتش ‍ قدم می زد، می فرمود:

((انا بن اعراق الثری انا بن ابراهیم خلیل اللّه ))

((من پسر ریشه های زمین هستم ، من پسر ابرهیم خلیل می باشم )) (259)



خنثی شده اعجازآمیز توطئه قتل امام صادق (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

منصور دوانیقی (عبدالله بن محمد علی بن عبدالله بن عباس ) دومین طاغوت و خلیفه عباسی بود، چندین بار تصمیم گرفت كه امام صادق (ع ) را بكشد، ولی در آن حضرت به طور معجزه آمیزی از شر او نجات یافت یكی از آن موارد، ماجرای ذیل است :

منصور دوانیقی روزی یكی از غلامان خود را بالای سرش نگهداشت و به او گفت ((به محض اینكه جعفر بن محمد (امام صادق (ع )) بر من وارد گردید گردنش را بزن ))

طبق ترتیب اجباری قبلی ، بنا بود كه امام صادق (ع ) نزد منصور دوانیقی بیاید امام بر منصور وارد شد، و به چهره منصور نگاه كرد، و زیر لب چیزی (دعائی ) را خواند، سپس آشكار كرد و گفت :

یا من یكفی خلقه كلهم و لا یكفیه احد اكفنی شر عبدالله بن علی

((ای كسی كه امور همه خلقش را كفایت می كند، ولی احدی او را كفایت نمی كند مرا از شر منصور دوانیقی ، كفایت كن ))

منصور (دید امام صادق وارد شد ولی غلامش كاری نكرد) به جایگاه غلام نگریست ، او را ندید، غلام نیز منصور را نمی دید، در این هنگام (بر اثر وحشت ، حالت منصور دگرگون شد) و از امام معذرت خواست و عرض ‍ كرد ((من شما را در این گرما به زحمت و رنج انداختم ، به خانه خود بازگردید)).

امام صادق (ع ) رفت ، آنگاه منصور غلامش را دید، به او گفت : ((چرا دستور مرا اجرا نكردی ؟)) (یعنی گردن امام را طبق فرمان قبلی نزدی ) غلام در جواب گفت : ((به خدا سوگند من جعفربن محمد (امام صادق ) را ندیدم ، چیزی آمد و بین من و او حائل گردید)).

منصور (در یافت ، امداد غیبی الهی ، در كار بوده و امام را حفظ كرده است ).

به غلامش گفت : ((این جریان را به هیچ كس نگو، سوگند به خدا اگر برای كسی نقل كنی قطعا تو را خواهم*** كشت )).(260)



تابلوئی از برخورد ناجوانمردانه منصور با امام صادق (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

یك بار، منصور دوانیقی (دومین طاغوت عباسی ) به سراغ امام صادق فرستاد، تا او را نزدش بیاورند (و هدف منصور از این احضار كشتن آن حضرت بود).

وقتی كه فرمان منصور، به امام صادق (ع ) رسید، آن حضرت برخواست و سوار شتر شد و دست به آسمان برداشت و چنین دعا كرد:

((خدایا تو (اموال ) آن دو كودك (یتیم ) را به خاطر نیكی پدر و مادرشان ، نگهداری كردی (كه در قرآن در ماجرای موسی و خضر، آیه 82 كهف آمده است ) مرا نیز به خاطر نیكی پدرانم ، محمد و علی و حسن و حسین و و علی بن الحسین و محمد بن علی (علیهم السلام ) نگهدار، خدایا من به وسیله تو گردن زدن او (منصور) را دور سازم ، و از شر او به تو پناه می برم )).

آنگاه به شتر (كه افسار شتر در دستش بود) فرمود: برو، (شتربان كه گویا غلامان منصور دوانیقی بود، امام صادق (ع ) را تا كنار كاخ منصور آورد).

وقتی كه ((ربیع )) (وزیر دربار منصور) امام صادق (ع ) را دید، نزدش آمد و (آهسته ) به او عرض كرد: ((ای اباعبدالله ! دل منصور نسبت به شما، خیلی سخت و بی رحم شده است ، شنیدم می گفت :

((والله لا تركت لهم نخلا الا عفرته ، ولا مالا الا نهبته ، و لا ذریه الا سبیتها))

((سوگند به خدا، هیچ درخت خرمایی برای آنها (آل محمد (ص )) باقی نگذارم مگر اینكه نابود سازم ، و هیچ مالی را برای آنها باقی نگذارم مگر اینكه اسیرم نمایم )).

ربیع گفت : دیدم امام صادق (ع ) زیر لب چیزی گفت ، و لبهایش را جنبانید، سپس وقتی كه آن حضرت بر منصور دوانیقی وارد شد، سلام كرد و نشست .

منصور جواب سلام آن حضرت را داد، سپس به امام رو كرد و گفت :

((سوگند به خدا تصمیم داشتم كه حتی یك درخت خرما برایت باقی نگذارم و همه را ریشه كن كنم ، و همه اموالت را بگیرم )).

امام صادق (ع ) فرمود((ای رئیس ! خداوند ایوب پیامبر را گرفتار بلا كرد، و او صبر نمود، و به داود نعمتهای فراوان داد، و او شكر نمود و یوسف را بر برادرانش چیره كرد، ولی یوسف از آنها گذشت (و انتقام نگرفت ) تو هم از همین نسل هستی (زیرا جد منصور، عباسی عموی پیامبر(ص ) بود) و این نسل كاری جز مانند كارهای آنها را انجام ندهد)).

منصور گفت : ((راست گفتی من شما را بخشیدم )).

امام صادق (ع ) فرمود: ای رئیس ! این را بدان كه هیچكس دستش را به خون ما رنگین نكرد، مگر اینكه ، خداوند سلطنت او را واژگون نمود.

منصور از این سخن (هشدار دهنده ) امام خشمگین شد و بر آشفت .

امام صادق (ع ) فرمود: ((ای رئیس آرام باش ، همانا این سلطنت در میان خاندان ابو سفیان بود، تا اینكه ((یزید)) روی كار آمد و حسین (ع ) را كشت خداوند سلطنت یزید را برانداخت ، و آل مروان به جای او، روی كار آمدند، ((هشام )) (دهمین خلیفه اموی ، از آل مروان ) زید، پسر امام سجاد(ع ) را كشت ، خداوند سلطنت او را بر انداخت و ((مروان بن محمد)) (چهاردهمین خلیفه اموی ) روی كار آمد، وقتی كه مروان ، ابراهیم (برادر منصور) را كشت خداوند سلطنت او را نیز از او گرفت و به شما (بنی عباس ) واگذار كرد (بنابراین مراقب باشید كه اگر ظلم كنید خداوند ریشه شما را می كند).

منصور دوانیقی (از بیان امام ، تحت تاءثیر قرار گرفت و به امام ) گفت : راست گفتی ((اكنون مهمترین حاجت خود را بگو تا برآورم )).

امام صادق (ع ) فرمود: ((اذن بده بروم .

منصور گفت : اذن برعهده خودتان است ، هر وقت خواستی برو)).

امام صادق (ع ) از نزد منصور خارج گردید، ربیع (وزیر دربار) امام را بدرقه كرد، و به امام عرض كرد: ((منصور دستور داده هزار درهم به شما بدهم )).

امام صادق (ع ) فرمود نیازی به آن ندارم .

ربیع گفت ((اگر نگیری ، منصور خشمگین می شود، بگیر و در راه خدا صدقه بده )).(261)

نصیحت امام صادق (ع ) هنگام شهادت



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

فضیل بن یسار می گوید: در آن هنگام كه امام صادق (ع ) در بستر شهادت بود، و سخت نحیف و ناتوان شده بود، به بالینش رفتم ، آن حضرت مرا چنین نصیحت كرد:

ای فضیل ! من این سخن را همواره می گویم : ((هرگاه كسی را كه خداوند او را به این امر (پذیرفتن امامت ما) آشنا نموده ، اگر چه بر سر كوهی باشد و مرگ او را فرا گیرد، زیانی به او نمی رسد.

ای فضیل ! مردم به سوی راست و چپ منحرف شدند ولی ما و شیعیان ما، در صراط مستقیم ، هدایت شده ایم .

ای فضیل ! اگر مؤ من صبح كند و مشرق و مغرب در اختیارش قرار گیرد، برای او خیر است ، و اگر خیر كند در حالی كه اعضایش قطعه قطعه شده باشند، باز برای او خیر است .

ای فضیل ! خداوند جز خیر مؤ من را انجام ندهد

ای فضیل ! اگر دنیا در نزد خدا به اندازه بال مگسی ارزش داشت ، خداوند شربت آبی از آن ، به دشمن نمی آشامانید.

ای فضیل ! كسی كه همت او یك چیز (خشنودی خدا) باشد خداوند او را به هدفش می رساند.

ای فضیل ! كسی كه همت و هدفش به هر سوئی (كه دلش می خواهد) باشد(نه رضایت خدا) خدا باكی ندارد كه او را در چه دره ای (و در چه خط ضلالت و نافرجامی ) به هلاكت برساند.(262)



رمز گواهی گرفتن چهار شاهد برای وصایت امام صادق (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

امام باقر(ع ) آنچه را (كه نشانه های امامت بود) در میان فرزندانش به امام صادق (ع ) سپرد، در بستر شهادت ، فرزندش امام صادق (ع ) را طلبید و به او فرمود: ((گواهان را به اینجا بیاور))

امام صادق ع می گوید: من چهار نفر از قریش را كه ((نافع )) غلام عبدالله بن عمر، در میانشان بود، حاضر كردم ، آنگاه پدرم امام باقر(ع )به من فرمود: (وصیتنامه را چنین ) بنویس :

این است آنچه حضرت یعقوب (ع ) به پسرانش وصیت كرد كه : ((هان ای فرزندانم ! خداوند این دین را برای شما برگزید، بنابراین مراقب باشید كه تا آخر عمر، دین خود را حفظ كنید و در حالی كه مسلمان هستید بمیرید))(بقره - 132).

محمدبن علی (ع ) به جعفر بن محمد(ع ) وصیت كرد و به او امر فرمود:

پس از مرگ جنازه او را با بردی كه نماز جمعه را با آن می خواند كفن كند، و با عمامه خودش او را عمامه پوشد، و قبرش را چهار گوش نماید و به اندازه چهار انگشت از سطح زمین بالا آورده ، و هنگام دفن ، بند كفن او را بگشاید)).

آنگاه به گواهان فرمود: خدا شما را رحمت كند، اكنون بروید.

امام صادق (ع ) می گوید: به پدرم گفتم : ((ای پدر، در این وصیت ، چه نیازی به گواه گرفتن بود؟))

امام باقر: ((پسر جانم ! نخواستم كه تو در كارها (ی امامت و وصایت ) مغلوب باشی ، و مردم بگویند كه امام باقر(ع ) به او وصیت نكرده ، (بلكه به پسران دیگرش وصیت نموده ) خواستم كه تو دارای حجت و دلیل باشی )) (263)



وصیت امام صادق (ع ) به امام كاظم (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

عبدالرحمان می گوید: روزی به حضور امام صادق (ع ) رفتم ، در فلان اطاق در محل نمازش بود و دعا می كرد، و پسرش موسی بن جعفر(ع ) در كنارش ‍ بود و آمین می گفت ، به امام صادق (ع ) عرض كردم : ((قربانت گردم ! می دانید كه من تنها به شما گرویده ام و همواره در خدمت شما بوده ام ، بفرمائید: ((صاحب اختیار مردم بعد از شما كیست ؟.

امام صادق (ع ): ((موسی (ع ) آن زره را پوشید و به قامتش راست آمد)).

عبدالرحمان : ((همین سخن برای من كافی است و دیگر نیازی به شرح دیگر ندارم )) (264)



رفتار امام صادق (ع ) با زیر دست



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

روزی امام صادق (ع ) یكی از غلامانش را دنبال كری فرستاد، او دیر كرد، امام (ع ) به سراغ او رفت ، دید در جایی دراز كشیده و خوابیده است ، بالای سرش نشست ، و بادش می زد، تا بیدار شد، آنگاه با كمال ملایمت به غلام فرمود: ((فلانی ، به خدا تو چنین حقی نداری كه هم شب بخوابی و هم روز، بلكه شب از آن خودت است ، و روزت از برای ما است )). (265)



معصوم نهم ؛ امام كاظم علیه السلام

وصفی در شاءن ولادت امام كاظم (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

ابو بصیر می گوید: همراه امام صادق (ع ) در آن سالی كه پسرش موسی بن جعفر(ع ) متولد گردید(سال 128 ه - ق ) برای شركت در مراسم حج به سوی مكه رفتیم ، به سرزمین ((ابواء)) (منزلگاهی بین مكه و مدینه ) رسیدیم ، امام صادق (ع ) برای ما صبحانه آورد، وقتی كه آن حضرت به اصحابش غذا می داد، آن را فراوان و خوب تهیه می كرد، ما مشغول خوردن صبحانه بودیم كه فرستاده حمیده (همسر امام صادق علیه السلام ) آمد و گفت : حمیده می گوید: حالم منقلب شده و درد زایمان گرفته ام ، و شما دستور داده اید كه نسبت به این پسر اقدامی نكنم (از این رو جریان را به اطلاع میرسانم ).

امام صادق (ع ) بی درنگ برخاست و همراه فرستاده حمیده رفت ، و پس از مدتی نزد اصحاب برگشت .

اصحاب : خدا تو را شاد كند و ما را فدایت كند، جریان حمیده چه بود؟

امام صادق : خداوند حمیده را سلامت داشت و به من پسری عنایت فرمود كه در میان مخلوقاتش از همه بهتر است ، و حمیده در مورد آن نوزاد مطلبی به من گفت كه به گمانش من آن را نمی دانم ، در صورتی كه من به آن از او آگاهتر هستم . ابو بصیر: قربانت گردم آن مطلب چه بود؟

امام صادق : حمیده گفت ؛ هنگامی كه آن نوزاد متولد شد، ((دستهایش را بر زمین نهاد و سر به سوی آسمان بلند كرد)).

من به حمیده گفتم : این كار نشانه رسول خدا(ص ) و نشانه وصی بعد از اوست .

ابو بصیر: توضیح بدهید، این كار، چگونه نشانه برای رسول خدا(ص ) و وصی بعد از اوست ؟

امام صادق (ع ): در آن شبی كه نطفه جدم (امام سجاد علیه السلام ) منعقد شد، فرشته ای ظرفی كه در آن شربت بود نزد پدرش (امام حسین ) آورد كه روانتر از آب ، و نرمتر از كره ، و شیرینتر از عسل ، و خنكتر از برف ، و سفیدتر از شیر بود، به او آشامانید و دستور آمیزش با همسر را به او داد، او پس از آشامیدن آن شربت ، با همسرش آمیزش كرد و نطفه جدم بسته شد.

در مورد انعقاد نطفه پدرم ، و سپس خودم نیز همین برنامه انجام گردید و وقتی كه انعقاد نطفه پسرم (موسی ) فرا رسید، فرشته ای نزد من آمد همان شربت را به من آشامانید و سپس با همسرم آمیزش كردم و نطفه همین پسر كه تازه متولد شده ، بسته گردید، ((بنابراین آنچه را كه خدا به من داده شادمانم به این پسر توجه داشته باشید و بدانید كه سوگند به خدا او پس از من ، صاحب شماست ))... این همان كلمه خدا است كه وقتی از مادر متولد شود، دستهایش را بر زمین گذارد و سرش را به آسمان بلند كرد، دست به زمین گذاردنش نشانه و رمز آن است كه هر علمی را كه خداوند از آسمان به زمین بفرستد، او دریافت نماید، و سر به آسمان بلند كردنش نشانه آن است كه ندا دهنده ای در درون عرش ، از جانب خدا و از افق اعلی ، او را به نام خود و به نام پدر صدا زند و بگوید:

((ای فلان ، پسر فلان ، در راه حق ثابت باش تا (امامت را) استوار سازی ، بخاطر عظمت خلقتت ، تو برگزیده من هستی و رازدار و مخزن علم و امین وحی ، و جانشین من می باشی ، آن كسی كه تو را رهبر خود كند و از تو پیروی نماید، رحمتم را بر او واجب كردم و بهشتم را به او بخشیدم و او را به جوار رحمتم آوردم ، به عزت و جلالم هر كس با تو دشمنی كند، او را با عذاب سختم بسوزانم ، اگر چه در دنیا مشمول رحمت وسیع من گردد(ع ).

هنگامی كه ندای منادی به پایان رسید، امام در حالی كه دستش در زمین و سرش به سوی آسمان است ، جواب منادی را بدهد، و بگوید: ((خدا و فرشتگان و دانشمندان گواهی دهند كه معبودی یكتا جز خدا نیست ، او كه به عدالت قیام كرده ، و معبودی جز خدای قادر و آگاه نیست )).

هنگامی كه امام چنین گوید، خداوند علم پیشینیان و آیندگان را به او اعطا كند، و او را شایسته زیارت روح (اعظم ) در شب قدر سازد.

ابوبصیر: آیا این روح ،همان جبرئیل نیست ؟

امام صادق : این روح بزرگتر از جبرئیل است ، جبرئیل از فرشتگان است ، ولی روح ، از فرشتگان بزرگتر است .

ایا نمی دانی كه خداوند می فرماید:

((تنزل الملائكه و الروح : فرشتگان و روح در شب قدر فرود می آیند))

(سوره قدر - 5)، بنابراین (طبق این آیه ) روح ، غیر از فرشته است . (266)



سخن گفتن امام كاظم (ع ) در گهواره و نهی او از نامگذاری بد



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

یعقوب سراج می گوید: به حضور امام صادق (ع ) رفتم ، دیدم در كنار گهواره پسرش موسی (ع ) ایستاده ، و موسی (امام كاظم ) در گهواره بود، و مدتی با او راز گفت ، پس از آن كه فارغ شد، به نزدیكش رفتم ، به من فرمود ((نزد مولایت (در گهواره ) برو و بر او سلام كن )).

من كنار گهواره رفتم و سلام كردم ، موسی بن جعفر (كه در آن هنگام كودك در میان گهواره بود) با كمال شیوایی ، جواب سلام مرا داد، و به من فرمود: ((برو و آن نام را كه دیروز بر دخترت گذاشته ای عوض كن و سپس نزد من بیا، زیرا خداوند چنان نام را ناپسند می داند)) (یعقوب می گوید: خداوند دختری به من داده بود و نام او را حمیرا گذاشته بودم ).

امام صادق (ع ) به من فرمود: ((برو به دستور او (موسی ) رفتار كن تا هدایت گردی ))

من هم رفتم و نام دخترم را عوض كردم .(267)



پاسخ كامل امام كاظم در خرد سالگی ، و توصیف امام صادق (ع ) از او



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

عیسی شلقان می گوید: روزی در جایی نشسته بودم ، امام كاظم (ع ) (در آن وقت كه كودك بود) در حالی كه بره ای همراهش بود از كنار من عبور كرد، به او گفتم : ((از پسر می بینی پدر شما (امام صادق ) چه می كند؟ نخست به ما دستور داده كه ((ابوالخطاب )) (محمد بن مقلاس اسد كوفی ) را دوست بداریم ، سپس دستور داده كه او را لعن كنیم و از او بیزاری بجوئیم )).

امام كاظم (ع ) كه كودكی خرد سال بود فرمود: ((همانا! خداوند، بعضی از انسانها را برای ایمان آفرید كه ایمانشان دائمی است و بعضی را برای كفر دائمی آفرید، و در این میان نیز به بعضی ایمان عاریه ای داد كه آنان را ((معارین )) (عریه داده شدگان ) گویند، كه هر گاه خداوند بخواهد، ایمان را از آنان بگیرد، ((ابوالخطاب )) از این گونه است كه ایمان عاریه ای به او داده بودند (در آن زمان كه ایمان داشت ، امام صادق (ع ) فرمود: او را دوست بدارید، اكنون كه مذهبی باطلی انتخاب كرده ، امام صادق فرمودند: او را لعنت كنید)

عیسی شلقان می گوید: به حضور امام صادق (ع ) رفتم و آنچه را كه به فرزندش امام كاظم (ع ) گفته بودم و او جوابم داده بود، به عرض آن حضرت رساندم ، امام صادق (ع ) به من فرمود: ((انه نبعه نبوة : این پسر (یا این كلام پسر) از جوشش نبوت (از سرچشمه جوشان نبوت ) می باشد)). (268)



وصیت تاكتیكی امام صادق (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

عصر خلافت منصور دوانیقی ، دومین خلیفه مقتدر عباسی بود، ابو ایوب نحوی می گوید: منصور در نیمه های شب مرا طلبید به نزدش رفتم دیدم روی كرسی (صندلی ) نشسته و شمعی در برابرش است و نامه ای در دست دارد، وقتی كه بر او سلام كردم نامه را به طرف من انداخت و گریه می كرد، به من گفت : ((این نامه محمد بن سلیمان (والی مدینه ) است ، كه در آن خبر داده جعفربن محمد(ع ) وفات كرد، آنگاه سه بار گفت : انا لله و انا الیه راجعون ، در كجا مانند جعفر (امام صادق ) یافت می شود؟ سپس به من گفت بنویس :

من آغاز نامه را نوشتم ، گفت : (برای محمد بن سلیمان ) بنویس ؛ اگر او (امام صادق ) به شخص معینی وصیت كرده است ، او را احضار كن و گردنش را بزن

(نامه را نوشتم و به سوی مدینه فرستاده شد)

پاسخ نامه آمد و در آن نوشته شده بود: جعفربن محمد(ع )به پنج نفر وصیت نموده است كه عبارتند از:

1 - منصور دوانیقی 2 - محمد بن سلیمان (والی مدینه ) 3 - عبدالله (یكی از پسرانش ) 4 - حمیده (مادر امام كاظم ) 5 - موسی (ع ). (269)

(در حقیقت وصی امام صادق (ع ) همان موسی بن جعفر(ع ) بود، ولی آن حضرت از روی تقیه این گونه وصیت نمود، با توجه به اینكه عدم صلاحیت آن چهار نفر دیگر، از نظر شیعیان ، روشن بود).

مطابق بعضی روایات ، منصور دوانیقی ، پس از دریافت جواب نامه گفت : ((مالی الی قتل هؤ لاء سبیل : من راهی به كشتن همه این پنج نفر ندارم )). (270)



دوری از بازی و بیهودگی



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

صفوان جمال می گوید: به حضور امام صادق (ع ) رفتم و در مورد امام بعد از او سؤ ال كردم كه كیست ؟

امام صادق (ع ) در پاسخ سؤ ال من فرمود: ((صاحب مقام امامت ، بازی و بیهوده گری نمی كند )) (لا یلهو و لا یلعب )

در همین هنگام موسی بن جعفر(ع ) را كه در آن هنگام كودك بود، دیدم ، و همراهش یك بزغاله مكی بود آن بزغاله را گرفته بود و به او می گفت : ((خدایت را سجده كن )).

امام صادق (ع ) او را در آغوش گرفت و فرمود: ((پدر و مادرم به فدای كسی كه بازی و بیهوده گری نمی كند))(271) (بزغاله كه وسیله بازی كودكان است ، برخورد حضرت موسی بن جعفر(ع ) با بزغاله ، بازی كودكانه نبود، بلكه از این برخورد، استفاده ذكر خدا می كرد).



مادر امام كاظم (ع ) بانوئی ستوده و پسندیده



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

حُمَیده یكی از همسران امام كاظم (ع ) بود، آن حضرت در شاءن او فرمود: حمیده از پلیدی ها پاك است مانند شمش طلا، فرشتگان همواره او را نگهداری كردند تا به من رسید، و این نگهداری از این رو بود كه خداوند نسبت به من و حجت بعد از من عنایت فرمود.(272)

جریان ازدواج امام صادق (ع ) با او از این قرار بود:

ابن عكاشه اسدی به حضور امام باقر(ع ) آمد و عرض كرد:

با اینكه ابو عبدالله (امام صادق (ع )) به سن ازدواج رسیده چرا برایش زن نمی گیرید؟

امام باقر(ع ) كه برابرش كیسه مهر كرده ای بود، فرمود: ((بزودی برده فروشی از اهل بربر می آید و در سرای میمون وارد می شود، و با این كیسه پول ، از او دختری برای ابوعبدالله ، خریداری می كنم )).

مدتی گذشت ، به حضور امام باقر(ع ) رفتم ، فرمود: ((می خواهید به شما در مورد آن برده فروشی كه گفتم خبر دهم ، او آمده است ، این كیسه پول را بردارید و بروید دختری را از او خریداری كنید)).

ابن عكاشه می گوید: من (همراه یك یا چند نفر) نزد آن برده فروش رفتیم ، و مطالبه خرید دختر كردیم ، او كفت : هر چه داشتم فروختم ، جز دو دوختر كه هر دو بیمار هستند، حال یكی از آنها بهتر است .

گفتم : آنها را بیرون بیاور تا بنگریم ، آنها را بیرون آورد، گفتم :

این دختر بهتر را چند می فروشی ؟

گفت : هفتاد دینار.

گفتیم : تخفیف بده .

گفت : هیچ كمتر نمی فروشم .

گفتیم : ما او را به همین كیسه پول می خریم هر چه كه داشت .

شخصی كه موی سر و صورتش سفید بود، نزد برده فروش بود، به ما گفت سر كیسه را باز كنید و پولهایش را بشمرید. برده فروش گفت : باز نكنید كه اگر به اندازه یك حبه (یك شصتم دینار) كمتر از هفتاد دینار باشد، نمی فروشم .

پیرمرد گفت : نزدیك بیائید، نزدیكش رفتیم ، و سر كیسه را باز كردیم ، و شمردیم ، دیدیم درست هفتاد دینار است ، آن را دادیم و آن دختر را خریدیم و او را به حضور امام باقر(ع ) آوردیم ، و جعفربن محمد (امام صادق ) نزدش ایستاده بود، سرگذشت خرید دختر را برای امام باقر(ع )بیان كردیم ، شكر و سپاس الهی بجای آورد، سپس به دختر رو كرد و فرمود:

نامت چیست ؟

دختر: نامم ، ((حُمَیده )) است .

امام باقر(ع ) فرمود: ((حمیده فی الدنیا و محمودة فی الاخرة : ستوده باشی در دنیا و پسندیده باشی در آخرت )).

آنگاه امام باقر از او سؤ الاتی كرد و او پاسخ داد، از جمله گفت : خداوند پیرمردی را گماشت ، كه در همه جا مرا از خطرات حفظ كرد... آنگاه امام باقر(ع ) به فرزندش جعفربن محمد (امام صادق ) رو كرد و فرمود:

((یا جعفر خذها الیك : ای جعفر این دختر را با خودت ببر)).

به این ترتیب حمیده همسر امام صادق (ع ) گردید، و بهترین شخص روی زمین حضرت موسی بن جعفر(ع ) از او متولد شد. (273)



خبر امام كاظم از آینده



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

ابو خالد می گوید: مهدی عباسی (سومین خلیفه عباسی ) دستور جلب امام كاظم (ع ) را داده بود، و ماءمورین او، آن حضرت را (از مدینه به بغداد) نزد او می بردند، در منزلگاه زباله من با آن حضرت سخن می گفتم ، به من فرمود: چرا اندوهگین هستی ؟

گفتم : چگونه اندوهگین نباشم با اینكه شما را نزد این طاغوت (مهدی عباسی ) می بردند، و نمی دانم چه بر سرت می آید؟

فرمود: در این سفر آسیبی به من نمی رسد، وقتی كه فلان ماه فرا رسید در فلان روز، و فلان مكان خود را به من برسان .

من دقیقه شماری می كردم تا آن روز فرا رسید، در همان روز خود را به آن محل رساندم ، نزدیك بود خورشید غروب كند، دیدم از امام كاظم (ع ) خبری نیست ، شیطان در دلم وسوسه كرد و ترسیدم در مورد سخن امام (كه فلان ساعت در فلان جا با من ملاقات كن ) شك نمایم ، كه ناگاه چشمم به یك سیاهی خورد، كه از سوی عراق می آمد، جلو رفتم دیدم امام كاظم (ع ) جلو قافله بر استری سوار شده است و به من فرمود:

ای ابا خالد! گفتم : بله ، ای پسر رسول خدا!

فرمود:((لا تشكن ود الشیطان انك شككت : البته شك نكن ، زیرا شیطان دوست دارد كه شك كنی )).

عرض كردم : شكر خدا را كه شما را از گزند طاغوت حفظ كرد.

فرمود: مرا بار دیگر به سوی آنها باز می گردانند، كه در این بازگشت خلاص ‍ نشوم (و با این سخن اشاره به دستگیری خود به دستور هارون نمود، كه در زندان او، به شهادت خواهد رسید). (274)



مسلمان شدن مسیحی آگاه در محضر امام كاظم (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

یك نفر مسیحی (دانشمند و كنجكاو) به محضر امام كاظم (ع ) آمد و گفت : سی سال است كه از پروردگارم خواسته ام تامرا به بهترین دینها، و به ممتازترین بندگان خود، هدایت نماید تا آنكه شبی در عالم خواب ، شخصی مرا به مردی (به نام مطروان ) كه در ((علیای دمشق )) سكونت داشت معرفی كرد، نزد او رفتم ، پس از گفتگو، گفت : ((اگر علم اسلام ، تورات ، انجیل و تمام كتابهای آسمانی و اخبار را می خواهی به مدینه برو و در آنجا بپرس ((موسی بن جعفر)) كیست ، وقتی به خدمتش رسیدی ، بگو كه فلان كسی در علیای دمشق سلام رسانید و مرا به سوی تو فرستاده است ... هر چه خواهی در نزد او است ...)).

مرد مسیحی ، به مدینه مسافرت كرد و سر انجام به محضر امام كاظم (ع ) رسید و سرگذشت و خواب خود را بیان كرد و گفت : مطروان كه مرا نزد شما فرستاده ، سلام برسانید، آنگاه گفت : ((اگر اجازه بدهی تكفیر كنم (یعنی تواضع مخصوصی كه در برابر سلاطین می نمایند و اندكی خم می شوند و در كف دست خود را در میان رآنها پنهان می نمایند، انجام دهم ).

امام كاظم : اجازه نشستن می دهم ، ولی اجازه تكفیر نمی دهم .

مرد مسیحی ، نشست و كلاه نصرانیت خود را از سر گرفت ، آنگاه گفت : ((آیا اجازه سخن گفتن و سؤ ال كردن به من می دهی ؟))

امام كاظم : آری ، تو برای همین كار به اینجا آمده ای .

مرد مسیحی : چرا جواب سلام دوستم (مطران ) را ندادی ؟

امام كاظم : جوال رفیقت این است كه خدا هدایتش كند، اما سلام بر او، آن هنگام روا است كه دین ما (اسلام ) را بپذیرد.

مرد مسیحی : اكنون اجازه بده من چند سؤ ال مطرح كنم .

امام كاظم : آنچه می خواهی بپرس .

مرد مسیحی : موضوع نزول قرآن بر محمد (ص ) و هدف از نزول آن چیست ؟

امام كاظم : ((حم - و الكتاب المبین - انا انزلناه فی لیلة مبارك انا كنا منذرین ...))

:((حم - سوگند به این كتاب آشكار، كه ما آن را در شبی پر بركت نازل كردیم ، ما همواره انذار كنندگان بودیم ))(دخان - 1 تا 3)

مرد مسیحی : تفسیر باطنی این آیه چیست ؟

امام كاظم : واژه ((حم ))، محمد(ص ) است و این كلمه در كتابی كه بر هود پیامبر نازل شده است ، آمده است ، و از حروفش كاسته شده است (دو حرف ((م )) و ((د)) به جهت تخفیف یا به جهت دیگر، حذف شده است ).

اما منظور از جمله ((كتاب روشن )) امیرالمؤ منین علی (ع ) است .

و اما منظور از ((شب مبارك )) فاطمه (س ) است .

و اما اینكه می فرماید: فیها یفرق كل امر حكیم : ((در آن شب هر امری بر طبق حكمت خدا تنظیم می گردد)) (دخان - 4)

یعنی فاطمه (س ) سرچشمه خیر بسیار است ، و آن خیر، مرد حكیم و مرد حكیم و مرد حكیم است (یعنی امام حسن و امام حسین و امام سجاد و امامان دیگرند)

مرد مسیحی : اولین و آخرین نفر این مردان را معرفی كن .

امام كاظم : اوصاف آنها به همدیگر شبیه است ، و من سومی آنها (امام حسین ) را معرفی می كنم كه چه كسی (یعنی مهدی آل محمد) از نسل او آشكار می گردد، اوصاف او در كتابهایی كه بر شما نازل شده است ، اگر تحریف و تغییر نداده باشید مذكور است ، ولی شما از قدیم آن كتابها را تحریف كرده اید.

مرد مسیحی : آنچه می گویید راست است و دروغی در كار نیست ...

امام كاظم : اكنون مطلبی را به تو خبر دهم كه آن را جز اندكی از خوانندگان كتابهای آسمانی ندانند، به من بگو نام مادر مریم چه بود؟ و در چه روز و چه ساعتی (روح عیسی ) در رحم مادر دمیده شد.

مرد مسیحی : نمی دانم .

امام كاظم : نام مادر مریم ((مرثا)) بود، كه در زبان عربی ((وهیبه )) می باشد، اما روزی كه مریم باردار شد، روز جمعه هنگام ظهر بود، همان روزی كه جبرئیل از آسمان فرود آمد، و برای مسلمانان عیدی مهمتر از جمعه نیست ، خداوند و محمد(ص )، آن روز را ارزشمند خواندند و دستور دادند تا مسلمانان ، آن روز را عید خود قرار دهند.

اما تولد عیسی (ع ) از مریم در روز سه شنبه بود آن هنگام كه چهار ساعت و نیم از روز گذشته بود.

سپس فرمود: ((آن نهری كه عیسی (ع ) در كنار آن ، از مریم متولد شد، كدام نهر بود؟))

مرد مسیحی : نمی دانم .

امام كاظم : آن نهر فرات بود كه درختهای انگور و خرما در كنار آن بود، هیچ نهری از جهت داشتن درخت انگور و خرما، مانند نهر فرات نیست ، اما آن روزی كه زبان مریم (س ) بسته شد، ((قیدوس )) (شاه یهودیان در آن زمان ) فرزندان و یارانش را احضار كرد تا از او یاری نمایند، دودمان عمران را بیرون برد، تا بنگرند، و آنها آنچه را در كتاب تو (انجیل ) و كتاب ما (قرآن ) ذكر كرده ، بیان كردند آیا آن را فهمیدی ؟

مرد مسیحی : آری همین امروز خوانده ام .

امام كاظم : بنابراین ، تا در این مجلس هستی ، خداوند تو را هدایت خواهد كرد.

مرد مسحی : بفرما! نام مادرم در زبان عربی و سریانی چیست ؟

امام كاظم : نام مادرت به زبان سریانی ((عنقالیه )) است ، و نام مادر پدرت ((عنقوره )) است ، اما نام مادرت به زبان عربی ، ((هومیه )) است ، و نام پدرت ((عبدالمسیح )) می باشد كه به لغت عربی ، عبدالله است ، زیرا مسیح (ع ) دارای عبده (بنده ) نیست .

مرد مسیحی : راست گفتی ، و به خوبی بیان فرمودی ، اكنون بفرما نام جدم چیست ؟

امام كاظم : نام جدت ((جبرئیل )) بود، و من در همین مجلس نام او را ((عبدالرحمن )) گذاردم .

مرد مسیحی : او مسلمان بود.

امام كاظم : آری ، و شهید شد، زیرا لشكری از مردم شام ناگهان به خانه اش ‍ ریختند و او را كشتند.

مرد مسیحی : نام من ، قبل از آنكه كونیه ام را بگویم چه بود؟

امام كاظم : نام تو عبد الصلیب بود.

مرد مسیحی : شما را چه می نامید؟

امام كاظم : من شما را عبدالله می نامم .

مرد مسیحی : من هم به خدای بزرگ ایمان آوردم و گواهی می دهم كه معبودی جز خدای یكتا و بی همتا نیست ، و او آنگونه نیست كه مسیحیان تعریف می كنند، و هیچ گونه شكی به او راه ندارد، و گواهی می دهم كه محمد(ص ) بنده و فرستاده خداست كه او را به راستی فرستاد، و او حق را بر اهلش آشكار نمود، و اهل باطل در گمراهی و انحراف ماندند، و او رسول خدا(ص ) به سوی همه مردم جهان از سرخ و سیاه بود، و همه مردم نسبت به او یكسان بودند، گروهی به راه هدایت رفتند، و گروهی در ضلالت و گمراهی ماندند.

و گواهی می دهم كه ولی و جانشین او، حكمت او را بیان كرد، و پیامبران قبل از او بیانگر حكمت كامل بودند و در راه اطاعت خدا كوشش نمودند، و از هر گونه باطل و پلیدی و اهل باطل ، دوری كردند، خداوند نیز آنها را در راه اطاعتش ،

یاری فرمود...سپس آن مسیحی زنار و صلیب طلایی را كه در گردن داشت برید و شكست و بیرون آورد و به امام كاظم (ع ) عرض كرد: ((زكات این صلیب طلا را به چه مصرفی برساند؟))

امام كاظم : در اینجا برادری هم كیش تو است و از قبیله ((قیس بن ثعلبه )) است كه مانند تو به اسلام گرویده ، با او مواسات و همسایگی كنید (و از زكات به او بده ) و من در ادای حق اسلامی شما كوتاهی نمیكنم .

مسیحی : من در محل خود ثروتمند هستم و سیصد اسب نر و ماده ، و هزار شتر دارم ، و حق شما در نزد من ، بیش از حق من است .

امام كاظم : ((تو آزاد شده خدا و رسولش هستی ، و نسبت و نژادت به حال خود باقی است )).

از آن پس ، آن مسیحی ، رسما در صف مسلمین قرار گرفت ، و در راه اسلام ، به نیكی انجام وظیفه كرد، و با زنی از قبیله بنی فهر، ازدواج نمود، و امام كاظم (ع ) از اوقاف امام علی (ع ) پنجاه دینار مهریه همسرش را پرداخت ، و برای او نوكر گرفت ، و خانه ای در اختیار او گذارد، و او در خدمت امام كاظم (ع ) بود، تا آن حضرت از مدینه به سوی بغداد تبعید كردند آن مسیحی تازه مسلمان 28 شب پس از تبعید امام كاظم (ع ) از دنیا رفت (275)



مسلمان شدن عجیب راهب در حضور امام كاظم (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

سرزمین ((نجران )) یكی از شهرهای مسیحی نشین بود، روزی یك مرد و یك زن كه هر دو، راهب (عابد و عالم مسیحی ) بودند، به حضور امام كاظم (ع ) در مدینه آمدند، زن راهب مسائلی از امام كاظم (ع ) پرسید، امام پاسخ مسائل او را داد، او به حقانیت اسلام پی برد و هماندم در محضر آن حضرت ، مسلمان شد، و گواهی به یكتائی خدا و رسالت محمد(ص ) داد.

سپس مرد راهب ، مسائلی از امام كاظم (ع ) پرسید و امام به همه آن مسائل پاسخ داد، آنگاه بین امام و او گفتگوی زیر به میان آمد:

راهب : من در دین خود آنچنان نیرومندم كه هیچ كدام از مسیحیان از دانش ، به درجه من نمی رسند، شنیدم مردی در هند سكونت دارد، كه هر گاه بخواهد برای زیارت بیت المقدس بیاید، در یك شبانه روز - آنهمه راه طولانی را می پیماید - می آید و باز می گردد، من احوال او را از شخص ‍ پرسیدم ، او گفت : ((آن شخص هندی ، اسمی را كه آصف برخیا همدم سلیمان (ع ) می دانست و به آن وسیله تخت بلقیس را از شهر سبا نزد سلیمان آورد، می داند))، خداوند وصف آصف برخیا را در كتاب شما (قرآن - 38 تا 40 نمل ) و در كتابهائی كه بر ما اهل ادیان نازل شده ، بیان فرموده است .

امام كاظم : آیا خداوند دارای چند نام است كه دعا به وسیله آنها حتما به استجابت می رسد؟

راهب : آن نامها بسیار است ، ولی آنها را كه دعا به وسیله آنها حتما در نمی شود، هفت نام است .

امام كاظم : آنچه از آنها را بیاد داری بگو.

راهب : نه ، به حق خدائی كه تورات را بر موسی (ع ) فرو فرستاد و عیسی (ع ) را مایه پند جهانیان قرار داد و... آن نامها را نمی دانم ، و اگر می دانستم نیازی به شما نداشتم كه از شما بپرسم .

امام كاظم : اكنون بقیه داستان آن مرد هندی را بیان كن

راهب : من این نامها را شنیده ام ولی حقیقت معنی و تفسیر آنها را نمی دانم و چگونگی دعا به وسیله آنها را نمی شناسم ، به سوی هند حركت كردم تا به شهر ((سبذان )) رسیدم ، آدرس آن مرد را در آنجا پرسیدم ، گفتند: او در فلان كوه در میان صومعه ای است ، و در تمام سال دو بار از آن صومعه بیرون می آید، هندیان معتقدند كه خداوند در صومعه او چشمه ای بیرون آورده و زمین اطراف آن بدون تخم و بذر افشانی برای او كاشته می شود و محصول می دهد.

من به سوی آن صومعه رفتم و سه روز پشت در بودم ، دستی به در نزدم و آن را نكوبیدم ، روز چهارم گاوی را دیدم كه هیزم بر پشت دارد و پستانش پر از شیر است ، به آنجا آمد و در را فشار داد و در باز شد و من پشت سر او وارد صومعه شدم ، آن مرد را دیدم كه ایستاده به آسمان و زمین و كوه می نگرد و گریه می كند.

به او گفتم : عجبا! چه اندازه نظیر تو در این دوران ، اندك است ، ناگهان او به من رو كرد و گفت :

((واللّه ما انا الا حسنه من حسنات رجل خلفة ورا ظهرك :

سوگند به خدا من نیستم مگر جزئی از حسنات مردی (یعنی امام كاظم علیه السلام ) كه او را پشت سر نهاده ای )) (نزد او نرفته ای و نزد من آمده ای )

گفتم : به من خبر داده اند كه تو یكی از نامهای خدا را می دانی و به وسیله آن در یك شبانه روز به زیارت بیت المقدس می روی و باز می گردی .

گفت : آیا بیت المقدس را می شناسی ؟

گفتم : آن بیت المقدس را كه در سرزمین شام است می شناسم .

گفت : منظورم آن بیت المقدس نیست ، بلكه آن خانه مقدسی است كه خانه آل محمد(ص ) است .

گفتم : من تا امروز آنچه شنیده ام همان ((بیت المقدس )) است كه در شام می باشد.

گفت : آن را كه تو می گویی ، جای محرابهای پیامبران است و به آن ((حظیرة المحاریب )) (جایگاه محرابها) می گفتند...

گفتم : من از راه بسیار دور نزد تو آمده ام و برای حاجت و امید به در خانه ات شتافته ام .

گفت : ((...از راهی كه آمده ای باز گرد، و به مدینه محمد(ص ) برو كه آن را ((طیبه )) (پاك ) گویند، وقتی كه به آنجا رسیدی در آنجا از ((موسی بن جعفر))(ع ) بپرس ، وقتی كه او را یافتی ، هر چه مساءله از پیشینیان و آیندگان دای ، از او بپرس )).

اكنون به اینجا آمده ام .

امام كاظم : رفیقی كه با او (در صومعه هند) ملاقات كردی تو را نصیحت كرده است .

راهب : قربانت گردم نام او چه بود؟

امام كاظم : او ((متمم بن فیروز)) نام دارد و اهل فارس (ایرانی ) است ، و از كسانی است كه به خدای یكتا اعتقاد دارد و با قلبی پاك و سرشار از یقین ، خدا را می پرستد، و چون از قوم خود ترسیده ، از آنها گریخته و خداوند به او حكمت بخشیده و او را به راه راست هدایت نموده و از پرهیزكارانش قرار داده است ...

او هر سال به مكه می آید و در حج شركت می كند، و اول هر ماه ، عمره حج را به جای می آورد، و به فضل الهی از منزلش كه در هند است به مكه می آید، خداوند به سپاسگذاران اینگونه پاداش می دهد.

آنگاه راهب ، مسائل بسیاری از امام كاظم (ع ) پرسید، امام كاظم (ع ) به همه مسائل او پاسخ داد، سپس امام كاظم (ع ) مسائلی را از راهب پرسید، ولی او پاسخ هیچ یك را ندانست .

در پایان ، راهب به امام كاظم (ع ) عرض كرد: ((به من خبر بده از 8 حرفی كه از آسمان فرود آمد، و چهار حرف آن در زمین آشكار گشت ، و چهار حرفش ‍ در آسمان ماند، آن چهار حرفی كه در آسمان ماند بر چه كسی نازل شد و چه كسی آن را تفسیر كند؟))

امام كاظم : آن شخص قائم ما است كه خدا (آن حرف را) بر او نازل كند، و او آنها را تفسیر نماید، و آنچه را كه خدا بر صدیقین و پیامبران و هدایت یافتگان نازل كرده ، بر او نازل كند.

راهب : دو حرف از آن چهار حرف را كه در زمین آشكار شده ، برایم بفرما كه چیستند؟

امام كاظم : همه آن چهار حرف را به تو می گویم : 1 - معبودی شایسته پرستش جز خدای یكتا و بی همتا نیست 2 - محمد رسول با اخلاص خدا است 3 - ما از افراد خاندان محمد(ص ) هستیم 4 - شیعیان ما از ما، و ما از رسول خدا(ص ) و رسول خدا(ص ) از خدا است ، به خاطر (پیوند شیعیان به آنها، جزء آنهایند).

اینجا بود كه نور اسلام بر قلب راهب تابید و هماندم مسلمان شد و گواهی به یكتائی خدا و رسالت محمد(ص ) داد، و به امام كاظم (ع ) عرض كرد: ((شما برگذیده خلق خدا هستید و شیعیان شما پاكیزه و جایگزین نافرمانان هستند، و عاقبت نیك الهی از آن آنان است ، و ستایش مخصوص ‍ پروردگار جهانیان می باشد)).

امام كاظم (ع ) روپوش و پیراهن و كفش و كلاهی را خواست و به راهب داد و به او فرمود: ختنه كن ، او گفت : در هفتمین روز (ولادتم ) ختنه كرده ام (276)



معجزه ای از امام كاظم (ع ) در منی



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

امام كاظم (ع ) در منی (نزدیك مكه ) بود، بانوئی را دید گریه می كند، و بچه هایش نیز كه در كنارش هستند گریه می كنند، به خاطر آنكه گاوی شیرده داشتند و آن گاو مرده بود.

امام كاظم (ع ) نزد آن بانو رفت و فرمود: ((از كنیز خدا، چرا گریه می كنی ؟))

بانو گفت : ((ای بنده خدا، من دارای چند كودك یتیم هستم ، و تنها در زندگی یك گاو داشتم كه زندگی من و بچه هایم به وسیله آن گاو تاءمین می شد، اكنون آن گاو مرده است و دست من و بچه هایم از همه چیز كوتاه شده است و بیچاره شده ایم )).

امام كاظم : ای كنیز خدا، می خواهی آن گاو را برای تو زنده كنم ؟

به دل بانو افتاد كه در پاسخ گفت : آری .

امام كاظم (ع ) به كنار رفت و دو ركعت نماز خواند، و دست به سوی آسمان بلند كرد و لبهایش را تكان داد (كه معلوم بود دعا می كند) سپس برخاست ، گاو را صدا زد، و با نوك عصا یا پنجه پا به آن گاو مرده زد، ناگهان آن گاو برخاست و راست ایستاد، وقتی كه زن آن منظره را دید، جیغ كشید و فریاد می زد:

عیسی بن مریم و رب كعبه : ((سوگند به خدای كعبه این مرد، عیسی بن مریم (ع ) است )).

امام كاظم (ع ) به میان مردم رفت و از آنجا گذشت . (277)



خبر دادن امام كاظم (ع ) از آینده



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

اسحاق بن عمار می گوید: نزد امام كاظم (ع ) بودم ، آن حضرت وقت مرگ مردی را به خود او خبر داد.

من پیش خود گفتم : ((مگر امام كاظم (ع ) می داند كه هر كدام از شیعیانش ‍ در چه وقت می میرند؟))

ناگاه آن حضرت با چهره خشمگون به من نگریست و فرمود: ((ای اسحاق ، رشید هجری (یكی از اصحاب نزدیك امام علی علیه السلام ) علم منایا و بلایا (مرگها و مصائب مردم ) را می دانست ، امام كه سزاوارتر به دانستن آن است ، سپس فرمود:

ای اسحاق ! هر چه خواهی بكن (و كارهایت را انجام بده ) كه عمرت به سر آمده و به دو سال نرسیده می میری ، و افراد خانواده ات ، چند روز پس از مرگ تو، با همدیگر اختلاف می كنند و خیانت به همدیگر می نمایند، به گونه ای كه دشمنان شما آنها را شماتت و سرزنش كنند، با آنكه تو در دلت چنان خیال كردی )) (كه ما چگونه خبر از آینده می دهیم ).

اسحاق می گوید؛ گفتم : ((آنچه در دلم گذشت ، از درگاه الهی ، طلب آمرزش ‍ می كنم ))، مدتی از این جریان گذشت ، اسحاق از دنیا رفت .

و همانگونه كه امام كاظم (ع ) خبر داده بود، بعد از او، افراد خاندان او با هم اختلاف نمودند، و دستشان به اموال مردم دراز بود و كارشان به افلاس ‍ كشید (مفلس شدند، و قرضشان بیش از اندوخته و در آمدشان بود). (278)



امام كاظم (ع )، ناخدای كشتی



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

فیض بن مختار می گوید: در محضر امام صادق (ع ) بودم ، حضرت موسی بن جعفر(ع ) در آن هنگام كودك بود، به پیش آمد، من او را در بر گرفتم ، و بوسیدم ، امام صادق (ع ) فرمود:

((انتم السفینة و هذا ملاحها: شما كشتی هستید و این (كودك ) ناخدای آن كشتی است )) (همانگونه كه ناخدای كشتی ، كشتی را از بیراهه ها و امواج سهمگین دریا، به راه راست و ساحل نجات ، هدایت می كند، این آقازاده نیز در میان شما چنین نقشی خواهد داشت ).

سال بعد، در مراسم حج شركت نمدم ، دو هزار دینار همراهم بود، هزار دینار آن را برای امام صادق (ع )، و هزار دینار دیگر را برای حضرت كاظم (ع ) فرستادم .

بعدا وقتی كه به محضر امام صادق (ع ) رفتم ، به من فرمود: ((موسی را با من برابر نمودی ؟))

گفتم : بر اساس فرموده شما، این كار را كردم .

فرمود: سوگند به خدا، این كار (معرفی موسی (ع ) را به عنوان امام بعد از خودم ) را من نكردم ، بلكه خداوند این كار را نسبت به او انجام داد (و او را امام و ناخدای كشتی نمود). (279)



مطالبه امام كاظم (ع ) فدك را از مهدی عباسی



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

(مهدی عباسی سومین طاغوت عباسی ، برای سرپوش گذاشتن بر جنایات خود، روزی اعلام كرد، می خواهم مظالم عباد و حقوقی كه مردم برگردن من دارند، به صاحبانشان بپردازم ، امام كاظم (ع ) این اعلام را شنید، برای استرداد ((فدك )) كه مال فاطمه (س ) و سپس فرزندان فاطمه (س ) بود، نزد مهدی عباسی آمد، اینك به گفتگوی آنها توجه كنید):

امام كاظم : ((ما بال مظلمتنا لا ترد: چرا آنچه را كه به زور از ما گرفته شده ، به ما بر نمی گردانی ؟))

مهدی عباسی : موضوع چیست ؟

امام كاظم : خداوند متعال هنگامی كه فدك (280) و حومه آن را (كه در دست یهودیان بود) برای پیامبرانش فتح نمود، بر آن اسب و شتر رانده نشد (یعنی بدون جنگ در اختیار مسلمانان افتاد)، خداوند این آیه (26 اسرء) را بر پیامبرش نازل كرد:

((و آت ذاالقربی حقه : و حق نزدیكان را بپرداز.))

پیامبر(ص ) ندانست كه منظور از نزدیكان ، چه كسانی هستند، از جبرئیل پرسید، جبرئیل هم از خدا پرسید، خداوند (توسط جبرئیل ) به پیامبر(ص ) وحی كرد، فدك را به فاطمه (س ) بده ، پیامبر(ص ) فاطمه (س ) را طلبید و به او فرمود: ((ای فاطمه ! خداوند به من امر كرده تا فدك را به تو بدهم ))

فاطمه (س ) عرض كرد: ای رسول خدا! من هم از شما و از خدا پذیرفتم ، تا زمانی كه پیامبر(ص ) زنده بود، وكیل های پیامبر(ص ) در سرزمین فدك (مشغول كار) بودند پس از رحلت پیامبر(ص ) هنگامی كه ابوبكر، زمام حكومت را بدست گرفت ، وكلای فاطمه (س ) را از سرزمین فدك بیرون كردند.

فاطمه (س ) به عنوان اعتراض نزد ابوبكر رفت و فرمود: ((فدك را به من باز گردان !))

ابوبكر گفت : شخص سیاه یا سرخ پوستی (هر كه باشد) نزد من بیاور، تا گواهی دهند.

فاطمه (س )، امیرمؤ منان علی (ع ) و ((ام ایمن )) را نزد ابوبكر برد و آنها به نفع فاطمه (س ) گواهی دادند، ابوبكرتصدیق كرد، و سندی نوشت (كه فرك از آن فاطمه است و) كسی او را از فدك باز ندارد.

فاطمه (س ) از نزد ابوبكر خارج شد و نامه (سند و رد فدك ) را همراه داشت ، در راه به عمر برخورد كرد، عمر گفت : ((ای دختر محمد(ص ) در همراه تو چیست ؟))

فاطمه (س ) فرمود: ((نامه ای است كه پسر ابوقحاقه (ابوبكر) برایم نوشته است ))

عمر گفت : آن را به من نشان بده .

فاطمه (س ) (دستخط) آن را به او نشان داد.

عمر، آن نامه را از دست فاطمه (س ) قاپید و خواند، سپس روی آن آب دهان انداخت و آن را پاك كرد و پاره نمود و به فاطمه (س ) گفت : ((این فدك را پدرت با راندن اسب و شتر نگرفته است تا تو بخواهی ریسمان بر گردن ما بگذاری )) (یعنی پدرت برای بدست آوردن آن جنگ نكرده و زحمت نكشیده ، تا زحمت پدر را به رخ ما بكشی و ما را محكوم كنی ).

مهدی عباسی : ای ابوالحسن (ای امام كاظم ) حدود فدك را برای ما مشخص كن (تا آن را به تو باز گردانم )

امام كاظم : حد اول آن ، ((كوه احد)) است ، و حد دوم آن ((عریش ‍ مصر)) است ، حد سوم آن ((سیف البحر)) (حدود شام و سوریه ) است ، و حد چهارمش ((دومة الجندل )) (بین شام و عراق ) است (به عبارت دیگر زمام حكومت همه جهان اسلام باید در دست ما باشد)

مهدی عباسی : همه اینها جز فدك است ؟

امام كاظم : آری همه اینها جزء فدك است و همه اینها از سرزمین هایی است كه رسول خدا(ص )، اسب و شتر بر آن نرانده است (بلكه بودن جنگ در اختیار مسلمانان قرار گرفته است . (281)

مهدی عباسی : این همه ، مقدار زیاد است ، باید در این باره اندیشید. (282)



امام كاظم (ع ) و نهضت ((حسین )) شهید فخ



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

(یكی از قهرمانان مبارز و شهادت ، كه با شجاعتی بی نظیر با یاران خود، در برابر طاغوت عصرش ، هادی عباسی (چهارمین خلیفه عباسی ) جنگید حسین بن علی پسر حسن مثلث است كه از او به عنوان ((شهید فخ )) یاد می كنند، زیرا او در سرزمین فخ (در حدود یك فرسخی مكه ) در 8 ذیحجه 169 ه -ق شهد شهادت نوشید)

هنگامی كه حسین شهید فخ ، خروج كرد و مدینه را به تصرف خود در آورد، از امام كاظم (ع ) خواست تا با او بیعت كند.

امام كاظم (ع ) (در شرایطی بود كه شركت مستقیمش در این نهضت ، در مجموع به زیان تشیع و اسلام بود، از این رو) در پاسخ او فرمود: ((ای پسر عمو مرا به چیزی تكلیف نكن ، تا سخنی كه شایسته نمی بینم به تو بگوییم ...

حسین (مؤ دبانه ) گفت : ((این درخواستی بود كه از شما كردم اگر بخواهی در آن وارد شو؛ وگرنه تو را مجبور نخواهم كرد)).

هنگام خدا حافظی ، امام كاظم (ع ) به حسین فرمود: ((پسر عمو تو كشته می شوی ، بنابراین نیكو جنگ كن ، زیرا این مردم (طرفدار طاغوت ) فاسق و مجرم هستند، در ظاهر دم از اسلام می زنند ولی در دل مشرك هستند انالله و انا الیه راجعون ، من مصیبت شما گروه خویشانم را به حساب خدا می گذارم )).

حسین به قیام خود ادامه داد تا همانگونه كه امام كاظم (ع ) فرموده بود، به شهادت رسید.(283)

(هنگامی كه سرهای شهیدان فخ ، از جمله سر حسین سردار فخ را به مدینه آوردند، امام كاظم (ع ) پس از ذكر كلمه ((استجاع )) فرمود:

((حسین در گذشت ، ولی سوگند به خدا او مسلمانی شایسته و روزه دار، و شب زنده دار بود، و امر به معروف و نهی از منكر می كرد، و در میان دودمانش بی نظیر بود)).

و از سخنان حسین قهرمان فخ است : ((ما دست به نهضت نزدیم مگر پس ‍ از مشورت با امام كاظم (ع ) كه او به نهضت فرمان داد)) (284)

راهنمائی پیرمرد هشیار، و حقانیت امامت امام كاظم (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

(هشام بن سالم و مؤ من الطاق (محمدبن نعمان ) از شاگردان برجسته و آگاه امام صادق (ع ) بودند، هنگامی كه آن حضرت از دنیا رفت مردم در باره جانشین او، اختلاف كردند، عده ای پسر دوم امام صادق (ع )، ((عبدالله افطح )) را به عنوان امام بعد از حضرت صادق (ع ) می دانستند، این گروه به ((قطحیه )) معروف شدن ، و از این رو به عبدالله ، ((افطح )) می گفتند كه این واژه به معنی پهنی فوق العاده از ناحیه سر یا پا است ، سر یا پاهای عبدالله ، عریض و پهن بود، اینك در این مورد به داستان زیر توجه كنید:)

هشام و مؤ من الطاق ، وارد مدینه شدند، دیدند جمعیت بسیاری اطراف عبدالله را گرفته اند و به عنوان امام ، با او ملاقات می كنند، و این توجه مردم به او، از این رو بود كه از امام صادق (ع ) نقل می كردند كه فرمود: ((مقام امامت به پسر بزرگتر می رسد مشروط بر اینكه عیبی در او نباشد)) (285)

هشام و مؤ من الطاق مثل سایر مردم نزد ((عبدالله افطح )) رفتند، تا با (برسی و كنجكاوی و) طرح مسائلی كه از پدرش می پرسیدند، از عبدالله بپرسند و حقیقت كشف گردد.

آنها دو سؤ ال زیر را پرسیدند:

1 - زكات در چند درهم واجب می شود.

عبدالله : در دویست درهم كه باید 5 درهم آن را داد.

2 - درصد درهم چطور؟

عبدالله : باید دو درهم و نیم داد.

هشام و مؤ من الطاق : اهل تسنن نیز چنین چیزی نمی گویند!

عبدالله ، دستش را به سوی آسمان بلند كرد و گفت : ((سوگند به خدا از فتوای اهل تسنن در این باره ، اطلاع ندارم )).

هشام می گوید:(وقتی كه دیدم به دو مساءله ما جواب درستی نداد (286) از نزد او همراه مؤ من الطاق ، حیران و سرگردان خارج شدیم ، نمی دانستیم به كجا رویم ، مؤ من الطاق چنان ناراحت بود كه گریه می كرد، همچنان در یكی از كوچه های مدینه راه می رفتیم و متحیر بودیم و با خود می گفتیم : آیا به سوی گروه ((مرجئه )) برویم ، یا به سوی گروه ((قدریه )) یا به سوی گروه ((زیدیه و یا معتزله )) و یا ((خوارج )) در همین حال بودیم كه ناگاه پیرمرد ناشناسی كه از آنجا عبور می كرد با دست به ما اشاره نمود و گفت : ((به سوی من بیائید)).

من ترسیدم كه مبادا او از جاسوسان منصور دوانیقی (دومین خلیفه عباسی ) باشد، زیرا منصور در مدینه جاسوسهای زیادی داشت تا حركات شیعیان را تحت نظر بگیرند و گزارش دهند، كه اگر شیعیان به امامت شخصی قائل شدند، منصور گردن آن شخص را بزند، از این رو به مؤ من الطاق گفتم : از این دورتر بایست ، زیرا در مورد خودم و تو، احساس خطر می كنم ، این پیرمرد مرا می خواهد نه تو را، مؤ من الطاق اندكی از من دور شد و من دنبال آن پیرمرد ناشناس حركت كردم و ترسان و هراسان در پشت سر او می رفتم ، تا اینكه مرا به در خانه امام كاظم (ع ) برد و خودش رفت و مرا تنها گذاشت .

ناگاه خادم امام ، بیرون آمد و گفت : بفرما، من وارد خانه امام كاظم (ع ) شدم ، همین كه آنحضرت را دیدم ، بی آنكه چیزی بگویم ، فرمود: ((نه به سوی مرحبه و نه به سوی قدریه ، و نه به سوی معتزله ، بلكه به سوی من ، به سوی من بیا)).

هشام : قربانت گردم پدرت از دنیا رفت ؟

امام كاظم : آری .

هشام : وفات كرد یا او را با شمشیر كشتند.

امام كاظم : آری (وفات كرد)

هشام : امام ما بعد از او كیست ؟

امام كاظم : اگر خدا بخواهد تا تو را هدایت نماید، هدایت خواهد كرد.

هشام : فدایت شوم ، عبدالله (برادرت ) معتقد است كه ، امام بعد از پدرش او است .

امام كاظم : عبدالله می خواهد خدا عبادت نشود.

هشام : قربانت گردم ، امام بعد از امام صادق (ع ) كیست ؟

امام كاظم : اگر خدا بخواهد تو را هدایت خواهد كرد.

هشام : آیا آن امام شما هستید؟

امام كاظم : نه ، من این سخن را نمی گویم .

هشام ، شیوه سؤ ال كردن خود را عوض كرد، و این بار، از امام كاظم (ع ) چنین پرسید:

((آیا شما امام دارید؟))

امام كاظم : نه .

هشام : در یافتم كه او خودش امام است ، در این هنگام ، شكوه عظیمی از او بر دلم افتاد كه عظمت آن را جز خدا نداند، همانگونه كه شكوه امام صادق (ع ) بر دلم می افتاد.

هشام : آیا همانگونه كه از پدرت مسائلی می پرسیدم ، از شما نیز بپرسم .

امام كاظم (ع ): آنچه می خواهی بپرس ، تا آگاهی یابی ، ولی موضوع را بپوشان كه نتیجه فاش نمودن آن ، سر بریدن است (اشاره به سانسور و خفقان حكومت طاغوتی منصور دوانیقی ).

هشام می گوید: آنچه مساءله داشتم سؤ ال كردم و او پاسخ داد، امام كاظم (ع ) را دریای ژرف و بی كران علم و معرفت یافتم ، به او عرض كردم : ((شیعیان پدرت سرگردان هستند، اگر اجازه بفرمائی با تعهد به پوشاندن موضوع ، كه از من گرفتی ، با شیعیان تماس بگیرم و آنها را به سوی امامت شما راهنمائی نمایم .

امام كاظم : هر كدام از شیعیان را كه دیدی دارای رشد و استقامت و هشیاری است ، جریان را به او بگو و با او شرط كن كه موضوع را مخفی بدارد، كه نتیجه فاش كردن ، سر بریدن است - و با دست اشاره به گلو كرد.

هشام : من از نزد آن حضرت بیرون آمدم ، و خود را به نزد مؤ من الطاق رساندم ، به من گفت : چه خبر؟

گفتم : هدایت بود و ماجرا را برایش بیان كردم ، سپس جریان را به فضیل و ابو بصیر گفتم ، آنها نیز به حضور امام كاظم (ع ) رسیدند و سؤ الاتی كردند و جواب صحیح شنیدند و به امامتش معتقد شدند، سپس هر كسی از مردم به حضورش رفت ، امامتش را پذیرفت ، جز طائفه عمار (ساباطی ) و اصحاب او.

و اطراف ((عبدالله افطح )) كم كم خلوت شد، او علت را پرسید، گفتند: ((هشام بن سالم )) مردم را از پیرامون تو پراكنده نموده است ، عبدالله چند نفر از مریدهایش را ماءمور كرده بود تا مرا كتك بزنند. (287)



آگاهی و تشیع زاهد جاهل ، با دیدن معجزه امام كاظم (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

در عصر امام كاظم (ع ) در مدینه ، مردی بود بسیار پارسا و اهل عبادت ، و پایبند به دین ، به طوری كه طاغوت وقت ، از او واهمه داشت ، او آنچنان شجاع بود كه گاهی به عنوان نهی از منكر به زمامداران قلدر زمانش ، سخن درشت می گفت ، ولی زمامدار، سخن درشت او را، به خاطر زهد و نیكو كاریش ، تحمل می نمود، این شخص ((حسن بن عبدالله )) نام داشت ، در عین آنكه صفات فوق را داشت ، در آئین اهل تسنن بود، و علی (ع ) را چهارمین خلیفه رسول خدا(ص ) می دانست .

روزی امام كاظم (ع ) در مدینه ، وارد مسجد شد، او را در مسجد دید، اشاره كرد نزد من بیا، او نزد امام كاظم (ع ) آمد، بین امام و او گفتگوی ذیل ، انجام گرفت :

امام كاظم : من شیوه عبادت و زهد و نهی از منكر و...تو را دوست دارم ، ولی تو معرفت (آگاهی و شناخت ) نداری ، برو معرفت بیاموز.

حسین بن علی : معرفت چیست ؟

امام كاظم : برو مسائل را بطور عمیق بفهم و احادیث را بیاموز.

حسن بن علی : احادیث را از چه كسی بیاموزم ؟

امام كاظم : از فقهای مدینه بیاموز، سپس آن را نزد من بخوان .

حسن رفت و احادیث را از فقهای مدینه آموخت و به حضور امام كاظم آمد و آنها را خواند.

امام كاظم : تمام این احادیث را كه تو آموخته ای ، بی اساس است ، برو معرفت بیاموز.

حسن بن علی كه احادیث را بر مبنای عقیده خود (اهل تسنن ) به دست می آورد، پیوسته در انتظار آن بود تا معرفت را از محضر امام كاظم (ع ) بیاموزد، روزی دید آن حضرت به سوی مزرعه خود می رفت ، از فرصت استفاده كرد و در بین راه ، خود را به محضر آن بزرگوار رسانید و عرض كرد: ((قربانت گردم ، من در برابر خدا، با شما احتجاج و گله می كنم (از این رو كه مرا به جای دیگر سوق می دهی ، و خودت به من معرفت نمی آموزی ) مرا خودت به معرفت هدایت فرما)).

امام كاظم (ع ) وقتی كه او را آماده یافت ، ماجرای حوادث بعد از رحلت پیامبر اسلام (ص ) را برای او شرح داد و تقابل آن دو نفر (ابوبكر و عمر) را با علی توضیح داد و حقانیت علی (ع ) را برای او روشن كرد.

حسن بن علی ، تحت تاءثیر بیان مستدل امام قرار گرفت و به امامت علی (ع ) بعد از پیامبر(ص ) معتقد گردید، و سپس عرض كرد: امام بعد از امیرالمؤ منان علی (ع ) اكنون كیست ؟

امام كاظم (ع ): اگر خبر دهم می پذیری .

حسن بن علی : آری می پذیرم .

امام كاظم : اكنون ، امام مردم ، من هستم .

حسن بن علی : از شما چیزی (معجزه ای ) می خواهم ، تا به وسیله آن بر مخالفان استدلال كنم .

امام كاظم : اشاره به درختی كه در آنجا بود كرد و فرمود: برو نزد آن درخت و به او بگو: موسی بن جعفر(ع ) می گوید ((نزد من بیا)).

حسن بن علی : من نزد آن درخت رفتم و پیام امام را به او ابلاغ كردم ، ناگهان دیدم آن درخت زمین را می شكافد و به پیش می آید، نزدیك آمد و در برابر امام كاظم (ع ) ایستاد.

امام كاظم (ع ) به آن درخت اشاره كرد كه برگرد، آن درخت بازگشت و سر جای خود قرار گرفت .

در این هنگام ، حسن بن علی به امامت امام كاظم (ع ) معتقد شد و اعتراف كرد، و از آن پس خاموشی را شیوه خود قرار داد و به عبادت پرداخت و كسی ندید كه او سخن بگوید (288) به این ترتیب ، معرفت آموخت ، و از آن پس عبادتهایش در پرتو معرفت ، ارزش واقعی خود را باز یافت .



كرامتی از امام كاظم (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

عصر امام كاظم (ع ) بود، شخصی به نام ((عبدالله بن هلیل )) به مذهب فطحی گرایش داشت (یعنی می گفت : عبدالله افطح پسر امام صادق (ع )، امام بعد از امام صادق (ع ) است ، نه امام كاظم علیه السلام ) سپس صفری به سامره كرد، و آن عقیده را رها كرد و شیعه دوازده امامی شد.

احمد بن محمد می گوید: او را دیدم به او گفتم : چرا از مذهب فطحی برگشتی ؟ رازش چیست ؟

در پاسخ گفت : ((من به فكر افتادم با امام كاظم (ع ) ملاقات كنم ، و حقیقت مطلب را از او بپرسم ، اتفاقا در كوچه تنگی عبور می كردم ، دیدم آن حضرت می آید، راه خود را به طرف من كج كرد تا به من رسید، چیزی از دهانش به جانب من انداخت كه روی سینه ام قرار گرفت ، آن را برداشتم دیدم ورقه ای است و در آن نوشته شده : ((او (عبدالله ) در آن مقام نبوت نبود (مدعی امامت نبود) و شایسته آن مقام نیز نبود)) (289)

(همین خبر دادن از فكر نهان من ، مرا از مذهب فطحیه خارج نمود)



نمونه ای از بزرگواری و جوانمردی امام كاظم (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

معتب می گوید: امام كاظم (ع ) در باغ خرمای خود بودم و شاخه می بریدم ، دیدم یكی از غلامان آن حضرت ، دسته ای از خوشه های خرما را برداشت و (به عنوان دزدی ) پشت دیوار انداخت ، من رفتم و غلام را گرفته و نزد آن حضرت آوردم و ماجرا را گفتم ، امام كاظم به غلام رو كرد و فرمود:

فلانی ! آیا گرسنه ای ؟

غلام : نه ای آقای من .

امام : آیا برهنه ای ؟

غلام : نه آی آقای من .

امام : پس چرا آن دسته خوشه های خرما را برداشتی ؟

غلام : دلم چنین خواست .

امام : آن خرماها مال خودت باشد، سپس فرمود: غلام را رها كنید. (290)



زمینه چینی برادر زاده امام كاظم (ع ) برای كشتن آن حضرت



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

علی بن جعفر (برادر امام كاظم ) می گوید: برای عمره ماه رجب در مكه بودیم كه محمد بن اسماعیل بن امام صادق (برادر زاده امام كاظم ) نزد من آمد و گفت : ((عمو جان تصمیم دارم به بغداد مسافرت كنم ، دوست دارم با عمویم موسی بن جعفر(ع ) خداحافظی كنم ، دلم می خواهد تو نیز همراه من باشی )).

من با او به حضور امام كاظم رفتیم ، دیدم امام كاظم (ع ) پارچه رنگ كرده ای به گردنش بسته بود، و پائین آستانه در نشست ، و من خم شدم و سرش را بوسیدم و عرض كردم : برادر زاده ، ((محمد بن اسماعیل )) می خواهد به مسافرت برود، اینك آمده تا با شما خداحافظی كند.

فرمود: بگو بیاید، من او را كه در كنار ایستاده بود، صدا زدم ، نزدیك آمد و سر حضرت را بوسید و گفت : ((قربانت مرا سفارشی كن و به من پند و موعظه بفرما)).

امام كاظم (ع ) به محمد بن اسماعیل فرمود:

((اوصیك ان تتقی الله فی دمی : به تو سفارش می كنم كه درباره خون من ، از خدا بترسی )) (و باعث ریختن خون من نگردی )

محمد گفت : هر كس درباره تو بدی كند، به خودش می رسد، سپس برای بدخواه امام (ع ) نفرین كرد.

بار دیگر محمد، سر عمویش امام كاظم (ع ) را بوسید و گفت ((مرا موعظه كن ))

امام بار دیگر فرمود: ((تو را سفارش می كنم كه درباره خون من از خدا بترسی ))

او باز همان سخن را تكرار كرد، و برای بار سوم ، سر امام را بوسید و گفت : ((ای عمو! مرا موعظه كن ))

امام كاظم برای سومین بار به او فرمود: ((تو را درباره خون خودم شفارش ‍ می كنم كه از خدا بترسی )).

محمد بن اسماعیل ، باز بر بدخواه امام نفرین كرد.

علی بن جعفر می گوید: در این هنگام برادم امام كاظم (ع ) به من فرمود: اینجا باش ، من ایستاده ام ، حضرت به اندرون رفت و مرا صدا زد، نزدش ‍ رفتم ، كیسه ای كه محتوی صد دینار بود به من داد و گفت : این پول را به پسرت برادرت (محمد) بده ، تا كمك خرجش در صفر باشد، دو كیسه دیگر نیز داد و فرمود: همه را به او بده .

عرض كردم : ((اگر طبق آنچه فرمودی ، از او می ترسی ، پس چرا او را بر ضد خود كمك می كنی ؟))

فرمود: هر گاه من صله رحم كنم ، ولی او قطع رحم نماید، خدا رشته عمرش ‍ را قطع می كند، سپس سه هزار درهم دیگر كه در همیانی بود داد و فرمود: ((به او بده )).

علی بن جعفر می گوید: من نزد محمد بن اسماعیل رفتم ، كیسه اول (صد دینار) را دادم ، بسیار خوشحال شد و برای عمویش امام كاظم (ع ) دعا كرد، كیسه دوم و سوم را دادم ، به گونه ای خوشحال شد كه گمان كردم دیگر به بغداد نمی رود، باز سیصد درهم به او دادم .

ولی در عین حال او به بغداد نزد هارون رفت و گفت :

((گمان نمی كردم در روی زمین دو خلیفه باشد، تا اینكه دیدم مردم به عمویم ، موسی بن جعفر(ع ) به عنوان خلافت ، سلام می كنند)) (و به این ترتیب سخن چینی كرد و هارون را بر ضد امام كاظم (ع ) برانگیخت ).

هارون صد هزار درهم برای او فرستاد، ولی خداوند او را به بیماری ((ذبحه )) (درد شدید گلو شبیه دیفتری ) گرفتار كرد، كه نتوانست به یك درهمش بنگرد و آن را به مصرفش برساند، به این ترتیب مرد.(291)



امام رضا(ع ) به طور ناشناس در كنار جنازه پدر



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

خدمتكار خانه امام كاظم (ع ) به نام ((مسافر)) می گوید: هنگامی كه امام كاظم (ع ) را (به فرمان هارون الرشید از مدینه به سوی بغداد) می بردند، آنحضرت به فرزندش امام رضا(ع ) فرمود: ((همیشه تا وقتی كه زنده ام ، در خانه من بخواب تا هنگامی كه خبر (وفات من ) به تو برسد))

ما هر شب بستر حضرت رضا(ع ) را در دالان خانه می انداختیم و آن حضرت بعد از شام می آمد و در آنجا می خوابید، و صبح به خانه خود می رفت ، این روش تا چهار سال ادامه یافت ، در این هنگام در شبی از شبها بستر حضرت رضا(ع ) را طبق معمول انداختند، ولی او دیر كرد و تا صبح نیامد، اهل خانه نگران و هراسان شدند، و مانیز از نیامدن آن حضرت ، سخت پریشان شدیم ، فردای آن شب دیدم ، آن حضرت آمد و به ام احمد (كنیز برگزیده و محترم را از امام كاظم علیه السلام ) رو كرد و فرمود: ((آنچه پدرم به تو سپرده نزد من بیاور)).

ام احمد (از این سخن دریافت كه امام كاظم (ع ) وفات كرده است ) فریاد كشید و سیلی به صورتش زد و گریبانش را چاك كرد و گفت : ((به خدا مولایم وفات كرد)).

حضرت رضا(ع ) جلو او را گرفت و به او فرمود: ((آرام باش ، سخن خود را آشكار نكن و به كسی نگو تا به حاكم مدینه خبر برسد)).

آنگاه ام احمد زنبیلی را با دو هزار دینار (یا چهار هزار دینار) نزد امام رضا(ع ) آورد و همه را به آن حضرت تحویل داد، به به دیگران .

ام احمد، ماجرای فوق را چنین بیان نمود: ((روزی امام كاظم (ع ) محرمانه آن پول را به من داد و فرمود: این امانت را نزد خود حفظ كن ، و به كسی اطلاع نده ، تا من بمیرم وقتی كه از دنیا رفتم ، هر كس از فرزندانم ، آن را از تو مطالبه كرد به او تحویل بده و همین نشانه آن است كه من وفات كرده ام ، سوگند به خدا اكنون آن نشانه كه آقایم فرمود، آشكار شد)).

امام رضا(ع ) امامت را تحویل گرفت و به همه بستگان و خدمتكاران دستور داد، جریان وفات امام كاظم (ع ) را پنهان كنند و به كسی نگویند، تا زمانی كه (از بغداد به مدینه ) خبر رسد.

سپس حضرت رضا(ع ) به خانه خود رفت ، و شب بعد، دیگر به خانه امام كاظم (ع ) نیامد، پس از چند روز به وسیله نامه ای خبر وفات امام كاظم (ع ) رسید، ما روزها را شمردیم معلوم شد همان وقتی كه امام رضا(ع ) برای خوابیدن نیامد، امام كاظم (ع ) وفات نموده است (292)

(به این ترتیب از ماجرای فوق بدست می آید كه امام هشتم (ع ) با طی الارض از مدینه به بغداد رفته و در بالین امام كاظم (ع ) هنگام وفات (یا در كنار جنازه آن حضرت ) به طور ناشناس حاضر شده و در غسل دادن و كفن كردن و نماز و دفن جنازه پدر، حاضر بوده و سپس بی درنگ به مدینه بازگشته است )



معصوم دهم امام هشتم ؛ حضرت رضا علیه السلام

امام رضا(ع ) وصی و جانشین امام كاظم (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

امام كاظم (ع ) در بغداد بود، جمعی از جمله هشام بن حكم و علی بن یقطین ، نیز در آن وقت در بغداد بودند.

علی بن یقطین گفت : من به حضور امام كاظم (ع ) رفتم (گویا آن حضرت در زندان بود، و علی بن یقطین كه در ظاهر تقیه می كرد و از اطرافیان هارون الرشید به شمار می آمد، می توانست به حضور امام برسد) ناگاه دیدم پسرش علی بن موسی الرضا(ع ) به حضور پدرش آمد.

امام كاظم (ع ) به من فرمود: ((از علی بن یقطین ! همین علی (ع ) آقای فرزندان من است ، آگاه باش كه من كنیه ام (ابوالحسن ) را به او بخشیدم ))

هشام بن حكم ، كف دست خود را به پیشانی زد و گفت : ((وای بر تو چه گفتی ؟))

ابن یقطین : سوگند به خدا همانگونه كه گفتم ، از امام كاظم (ع ) شنیدم .

هشام : ((بنابراین ، امام كاظم (ع ) با این سخن به تو خبر داده كه امام بعد از خودش ، فرزندش علی بن موسی الرضا(ع ) است )) (293)

در روایت دیگر آمده : مخزومی كه مادرش از فرزندان جعفر طیار است گفت : در محضر امام كاظم (ع ) بودم (ظاهرا این قضیه در مدینه بوده است ) آن حضرت برای ما پیام فرستاد و ما را به حضورش طلبید و ما به محضرش ‍ رفتیم ، فرمود: ((آیا می دانید برای چه شما را به اینجا حاضر كرده ام ؟))

گفتیم : ((نه ، نمی دانیم ))

امام كاظم : ((گواه باشید، همانا این پسرم (اشاره به حضرت رضا) وصی من ، و قیم من ، بعد از من است ، هر كس از من طلبی دارد از این پسر بگیرد، و به هر كس وعده داده ام ، باید از این بخواهد تا وفا كند، و هر كسی ناگزیر است كه با من ملاقات كند، جز به وسیله نامه او با من ملاقات ننماید)) (294)



تصریح به امامت حضرت رضا(ع ) از زبان امام صادق (ع ) و امام كاظم (ع)



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

یزید بن سلیط (كه او را با كنیه ((ابو عمار)) می خوانند) می گوید، عازم مكه برای انجام عمره بودم ، در مسیر راه به حصرت موسی بن جعفر(ع ) برخوردم و با هم به مكانی رسیدیم ، به آن حضرت عرض كردم : ((آیا به خاطر داری كه در همین مكان من و پدر شما را با پدرت (امام صادق ) و برادرانت ملاقات كردیم ؟)).

فرمود: آری بیاد دارم .

عرض كردم : ((پدرم (سلیط) به پدرت (امام صادق ) گفت : پدر و مادرم به قربانت ، شما همه امامان پاك هستید، ولی كسی را از مرگ ، گریزی نیست به من سخنی بگویید تا به جانشین خودم بگویم (كه امام بعد از شما كیست ) تا جانشینم گمراه نشود))

امام صادق (ع ) فرمود: ((اینها پسران من هستند، ولی این (اشاره به شما) سرور آنها است ))، آنگاه در وصف شما فرمود:

((او (حضرت كاظم ) در قضاوت ، حكمت ، سخاوت و شناخت نیازهای مردم و اختلافات در امور دین و دنیا، سرآمد همه است ، و دری از درهای بهشت می باشد، و علاوه دارای امتیازی است ، كه از همه این صفات بهتر است .

پدرم عرض كرد آن امتیاز چیست ؟

امام صادق (ع ): خداوند فریادرس و پناه و علم و نور فضیلت و حكمت این امت (یعنی امام هشتم حضرت رضا) را از صلب او به وجود آورد...

پدرم عرض كرد: آیا آن آقازاده (امام هشتم ) متولد شده است ؟

امام صادق : آری ، چند سال هم از عمر او گذشته است ...

یزید بن سلیط می گوید: به امام كاظم (ع ) عرض كردم : شما نیز مانند پدرتان ، بفرمائید كه بعد از شما، چه كسی صاحب مقام رهبری است ))

امام كاظم :...اگر كاری در دست من می بود، امامت را به پسرم قاسم می سپردم كه به او مهربان هستم ولی اختیار این امر با خداست ، او هر كه را بخواهد قرار می دهد، آنگاه در ضمن نقل خوابی كه دیده بود (و در داستان بعد می آید)، حضرت رضا(ع ) را به عنوان جانشین خود معرفی نمود. (295)



خواب دیدن امام كاظم (ع ) و معرفی حضرت رضا(ع ) به عنوان جانشینش



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

یزید بن سلیط، هنگامی كه از امام كاظم (ع ) در مورد جانشینش سؤ ال كرد، امام كاظم (ع ) (پس از بیانی ، كه در داستان قبل گذشت ) چنین فرمود:

رسول خدا(ص ) را در عالم خواب دیدم ، پیامبر(ص ) امامت جانشین مرا به من معرفی كرد، و خود او و افراد هم عصرش را به من نشان داد...من در عالم خواب دیدم كه در حضور پیامبر(ص ) هستم ، در نزد آن حضرت ، انگشتر، شمشیر، عصا، كتاب و عمامه وجود داشت ، عرض كردم : ((ای رسول خدا! اینها چیست ؟))

رسول خدا(ص ) فرمود: ((عمامه ، رمز سلطنت خداوند است ، شمشیر رمز عزت خداوند است ، كتاب رمز نور الهی است ، عصا ،رمز نیروی خدا است ، و انگشتر، رمز در برگیرنده همه این امور است ))

سپس به من فرمود: امر امامت از تو بیرون رفته و به دیگری رسیده است (نزدیك است این كار تحقق یابد).

به رسول خدا(ص ) عرض كردم : ((ای رسول خدا! به من نشان بده كه او (جانشین من ) كیست ؟))

فرمود: من هیچكدام از امامان را ندیدم كه در مورد امامت ، این گونه آشفته و بی تاب باشد، اگر مقام امامت ، از روی محبت و دوستی می بود، برادرت اسماعیل ، در نزد پدرت (امام صادق ) از تو محبوبتر بود، ولی شخص امام از طرف خداوند تعیین می گردد.

آنگاه امام كاظم (ع ) فرمود: من همه فرزندانم را، چه آنها كه از دنیا رفته اند و چه آنها كه زنده اند به نظر آوردم ، آنگاه امیرالمؤ منین علی (ع ) به پسرم علی (بن موسی الرضا) اشاره كرد و فرمود:

((هذا سیدهم فهو منی و انا منه و الله مع المحسنین :

این ، سرور آنها است ، او از من است و من از او هستم ، خداوند با نیكوكاران می باشد)).

یزیدبن سلیط می گوید: در این هنگام امام كاظم (ع ) به من فرمود: ((این مطلب در نزد تو مانند امامت ، محفوظ باشد، آن را جز به آدم عاقل یا بنده خدائی كه او را راستگو تشخیص داده ای نگو، و اگر از تو گواهی خواست ، گواهی بده ، این است سخن خدا، آنجا كه (در آیه 59 نساء) می فرماید:

((ان الله یامركم ان تودوا الامانات الی اهلها:

خداوند به شما فرمان می دهد كه امانتها را به صاحبانش بپردازید)).

و نیز خداوند به ما فرموده است :

((و من اظلم ممن كتم شهادة عنده من الله

كیست ستمگرتر از آنكه گواهی خدا را نزد خود مخفی كند)). (بقره - 150)

آنگاه امام كاظم (ع ) افزود: من (در عالم خواب ) به رسول خدا(ص ) عرض ‍ كردم ((شما یكجا همه فرزندانم را ذكر كردید، بفرمائید كدامیك از آنها امام است ؟)).

فرمود: آنكه با نور خدا ببیند، و با فهم خود بشنود، و بر اساس حكمت خود، سخن بگوید، از این رو، راه درست می رود، و اشتباه نمی كند و در راه علم حركت می كند نه در راه جهل ، سپس دست پسرم علی (حضرت رضا علیه السلام ) را گرفت و فرمود: ((او، همین است )).

آنگاه به من فرمود: چقدر اندك ، همراه او (حضرت رضا) هستی ، وقتی كه از سفر (مكه ) بازگشتی ، كارهایت را سامان بده ، و آماده باش كه از فرزندانت جدا می شوی و همسایه دیگران می شوی ...

یزیدبن سلیط می گوید: سپس امام كاظم (ع ) به من فرمود: مرا امسال دستگیر می كنند، و امر امامت پسرم علی (ع ) است كه همنام دو علی (از امامان ) است : 1 - علی بن ابیطالب (ع ) 2 - علی بن الحسین (ع )، خداوند به او فهم و خویشتن داری و نصرت و دین و محنت علی اول (ع )، و محنت و صبر در برابر ناگواریها و استقامت علی دوم (ع ) را داده است ، و تا چهار سال بعد از مرگ هارون ، در بیان حقایق آزاد نیست .

سپس به من فرمود: ((با او در همین جا ملاقات خواهی كرد، به او مژده بده كه خداوند پسری امین ، مورد اعتماد و مبارك به تو خواهد داد، و او به تو خبر دهد كه تو بامن در همین جا ملاقات نموده ای ...))، همانگونه كه امام كاظم (ع ) خبر داده بود، تحقق یافت . (296)



مادر امام رضا(ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

هشام بن احمر می گوید: امام كاظم (ع ) به من فرمود: آیا می دانی كه از اهل مغرب ، كسی به مدینه آمده باشد؟

گفتم : نه .

فرمود: چرا، مردی آمده ، بیا باهم نزد او برویم ، پس سوار بر مركب شد، و من نیز سوار شدم و رفتیم نزد آن مرد مغربی ، در آنجا دیدم یك نفر از اهالی مدینه ، بردگانی دارد و آنها را می فروشد، من به او گفتم : ((بردگانت را به ما نشان بده )).

او هفت كنیز را آورد و نشان داد، امام كاظم (ع ) درباره همه آنها فرمود: ((آنها را نمی خواهم ))

سپس فرمود: ((باز بیاور))

برده فروش : من جز یك دختر برده بیمار، برده دیگری ندارم .

امام كاظم : چرا او را به ما نشان نمی دهی ؟

برده فروش : از نشان دادن او امتنا نمود، و امام كاظم (ع ) منصرف گردید و با هم به باز گشتیم .

هشام بن احمر می گوید: فردای آن روز، امام كاظم (ع ) مرا نزد برده فروش ‍ فرستاد و فرمود: ((به او بگو: بهای آن دختر چقدر است ، هر چه گفت ، بگو از آن من باشد)).

من نزد برده فروش رفتم و تقاضای خرید آن دختر را كردم ، گفت : ((قیمت آن فلان مقدار است )) گفتم قبول است ، او از آن من باشد.

برده فروش : آن دختر را به تو فروختم ، ولی بگو بدانم دیروز آن شخص كه با تو بود چه كسی بود؟

گفتم : مردی از بنی هاشم بود.

گفت : از كدام بنی هاشم ؟

گفتم : بیش از این نمی دانم .

برده فروش گفت : ولی من او را می شناسم .

گفتم : چطور؟

گفت : این دختر، داستانی دارد و آن اینكه : او را از دورترین نقطه مغرب خریدم ، بانوئی از اهل كتاب با من ملاقات كرد و گفت : ((این دختر همراه تو چكار می كند؟))

گفتم : او را برای خود خریده ام .

بانوی اهل كتاب گفت : ((سزاوار نیست كه او همراه فردی مانند تو باشد، او دارای پسری شود كه مانند او در مشرق و مغرب ، به دنیا نیامده است .))

هشام می گوید: من آن دختر را نزد امام كاظم (ع ) بردم ، و او همسر امام كاظم گردید، و طولی نكشید كه از او حضرت رضا(ع ) متولد شد (297) (نام مادر امام رضا(ع ) نجمه بود و به او ام البنین می گفتند)



تصریح امام رضا(ع ) به امامت خود



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

صفوان بن یحیی می گوید: پس از شهادت امام كاظم (ع )، حضرت رضا(ع ) درباره امامت خود صریحا سخن گفت ، ما از آشكار شدن این امر، بر جان حضرت ترسیدیم (كه مبادا هارون به او آسیب برساند) شخصی به امام رضا(ع ) عرض كرد: ((شما امر بسیار مهمی را آشكار نمودید، و ما ترس آن داریم كه از ناحیه این طاغوت (هارون ) به شما گزندی برسد))

امام رضا(ع ) فرمود: ((او (هارون ) هرچه می خواهد تلاش كند، ولی برای من راهی ندارد)) (298)



مهربانی و كرم امام رضا(ع ) به مؤ منی درمانده



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

غفاری می گوید: مردی از خاندان ابورافع غلام پیامبر(ص )، كه نامش ‍ ((طیس )) بود، از من طلبی داشت ، و آن را مطالبه می كرد، و اصرار می ورزید، مردم نیز او را كمك می كردند، چون خود را درمانده یافتم و دیدم او دست بردار نیست (و دست من نیز خالی است و نمی توانم طلب او را بپردازم ) نماز صبح را در مسجد مدینه خواندم و تصمیم گرفتم به امام رضا(ع ) كه در آن وقت در عریض (روستایی نزدیك مدینه ) بود، پناه ببرم ، به عریض رفتم ، وقتی كه به نزدیك خانه آن حضرت رسیدم ، دیدم آن حضرت بر الاغی سوار است ، و خجالت كشیدم به محضرش بروم ، حضرت به طرف من آمد وقتی كه به من رسید ایستاد و نگاه كرد، سلام كردم ، ماه رمضان بود، عرض كردم : ((قربانت گردم غلام شما طیس از من طلبی دارد و در دریافت آن پافشاری می كند و مرا رسوا كرده است )).

من پیش خود گفتم ، حضرت رضا(ع ) به طیس می گوید، به غفاری مهلت بده ، و اصلا نگفتم كه طیس چقدر پول از من می خواهد.

امام رضا(ع ) به من فرمود: بنشین تا برگردم ، نماز مغرب را خواندم و روزه هم بودم كه هنوز افطار هم نكرده بودم ، سینه ام تنگ شده بود، خواستم برگردم كه دیدم امام رضا(ع ) در حالی كه مردم در گردش بودند و گداها سر راهش نشسته بودند آمد، او به آنها انفاق می كرد، تا اینكه از آنها گذشت و وارد خانه شد و سپس بیرون آمد، مرا طلبید، به حضورش رفتم ، با هم وارد خانه شدیم ، و كنار هم نشستیم و درباره این مسیب امیر مدینه كه بسیاری اوقات درباره او با آن حضرت سخن می گفتم گفتگو كردیم ، سپس فرمود: ((گمان ندارم كه هنوز افطار كرده باشی ؟))

گفتم ، نه ، افطار نكرده ام ، برایم غذا طلبید و نزدم گذارد و همراه غلامش از آن غذا خوردیم ، بعد از غذا، به من فرمود: تشك را بلند كن و زیر تشك هر چه هست برای خود بردار.

تشك را بلند كردم ، دینارهائی در آنجا بود، همه آنها را برداشتم و در آستینم نهادم .

آنگاه امام رضا(ع ) دستور داد تا چهار نفر از غلامانش بیایند و مرا تا خانه ام برسانند، عرض كردم : نیازی به آمده غلامان نیست ، شبگردهای این مسیب ، در گردش هستند و من تنها به خانه ام می روم ، و دوست ندارم شبگردها مرا همراه غلامان شما بنگرند.

فرمود: راست گفتی ، خدا تو را هدایت كند، به غلامان دستور داد، هرگاه من گفتم برگردند.

غلامان تا نزدیك خانه ام آمدند، در آنجا دلم آرام گرفت و به آنها گفتم برگردید، آنها برگشتند، من به خانه ام رفتم و چراغ را روشن كردم ، دیدم پولی كه از زیر تشك برداشته ام 48 دینار است ، و طلب طیس 28 دینار بود، در میان آن دینارها یكی از آنها نظرم را جلب كرد، دیدم بسیار زبیا و خوشرنگ است ، آن را برداشتم و كنار نور چراغ بردم ، دیدم به طور آشكار روی آن نوشته شده : ((28 دینار طلب آن مرد است و بقیه مال خودت باشد)).

سوگند به خدا، به امام رضا(ع ) نگفته بودم كه طلب طیس چقدر است ، حمد و سپاس مخصوص خداوندی است كه به ولی خود عزت بخشد. (299)

آری حضرت رضا(ع ) این گونه نسبت به من مهربانی كرد و 20 دینار بیش از بدهكاریم به من داد، علاوه بر اینكه بدهكاریم را ادا كرد.



خبر امام رضا(ع ) از حوادث آینده و تحقق آن



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

یكی از اصحاب حضرت رضا(ع ) می گوید: در آن سالی كه هارون به مكه رفت ، حضرت رضا(ع ) نیز به قصد حج از مدینه خارج شد، در مسیر راه در جانب چپ جاده ، به كوهی رسید، كه نام آن كوه ((فارع )) بود، حضرت رضا(ع ) فرمود: ((بنا كننده ساختمان در این كوه و ویران كننده آن كشته می شود و قطعه قطعه می گردد)).

ما نفهمیدیم كه منظور حضرت رضا(ع ) چیست ، هنگامی كه حضرت رضا(ع ) از آنجا به سوی مكه رفت ، كاروان هارون به آنجا رسید، و در آنجا بار انداخت ، ((جعفر برمكی )) (شخصیت برجسته دربار هارون ) كه در آن كاروان بود، بالای كوه رفت و دستور داد در آنجا ساختمانی بنا كنند.

سپس كاروان به سوی مكه رهسپار شدند، پس از مراسم حج هنگام مراجعت ، وقتی كه كاروان هارون به پای كوه (فارع ) رسیدند، جعفر برمكی بالای آن كوه رفت و دید طبق دستور قبلی ، ساختمان ساخته شده است ، دستور داد آن را ویران نمودند.

هنگامی كه كاروان هارون به بغداد بازگشت (بر اثر خشم هارون بر برمكیان ، زندگی برمكیان تارومار شد، عده ای از آنها كشته و عده ای دربدر شدند) جعفر برمكی كشته شد و بدنش را قطعه قطعه نمودند (300)به این ترتیب خبر امام رضا(ع ) از حوادث آینده تحقق یافت .



معجزه از امام رضا(ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

ابراهیم بن موسی می گوید: از امام رضا(ع ) طلب داشتم و اسرار و پافشاری می كردم كه طلب مرا بدهد، و آن حضرت از من مهلت می خواست و وعده می داد.

روزی آن حضرت به استقبال والی مدینه می رفت ، من همراهش بودم ، وقتی كه نزدیك قصر فلان رسید، در آنجا در سایه درختها فرود آمد، من هم در آنجا پیاده شدم ، و غیر از ما كسی در آنجا نبود، به امام رضا(ع ) عرض ‍ كردم : ((قربانت گردم ، عید نزدیك است و به خدا كه من پولم ته كشیده ، طلب مرا بده )).

حضرت رضا(ع ) با تازیانه اش ، محكم زمین را خراش و شیار داد، سپس ‍ دست برد و از لای آن شیار، شمش طلائی را در آورد و به من داد و فرمود: ((این را ببر و از آن بهره برداری كن ، و آنچه كه دیدی مخفی كن )). (301)



كرامتی از امام رضا(ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

عصر حضرت رضا(ع ) بود، ((حسین بن عمر)) می گوید: من قبلا در مذهب واقفی بودم (یعنی معتقد بودم كه امام كاظم (ع ) زنده است ، و امام قائم (ع ) می باشد و بعد از او دیگر امامی نیست ) در همان زمان به حضرت رضا(ع ) رسیدم ، قبلا پدرم از پدر او (امام كاظم ) هفت مساءله پرسیده بود كه امام كاظم شش مساءله را جواب داده بود، و به هفتمین مساءله جواب نداده بود، من با خودم گفتم : ((به خدا همان هفت مساءله را باید از حضرت رضا(ع ) بپرسم ، اگر پاسخ گفت ، دلالت بر صدق امامتش می كند)).

من مسائل را از امام رضا(ع ) پرسیدم ، آن حضرت نیز جواب شش سؤ ال را همانند جواب پدرش بدون كم و كاست داد، ولی از جواب سؤ ال هفتم ، خودداری كرد، (هفتمین سؤ ال این بود كه ) پدرم به پدر حضرت رضا(ع ) گفته بود: ((من در روز قیامت در پیشگاه خدا شكایت و احتجاج می كنم كه تو می گویی (برادر بزرگت ) عبدالله افطح امام نیست .

آن حضرت دستش را بر گردنش نهاد و فرمود: ((آری در قیامت در پیشگاه خدا در این مورد بر ضد من احتجاج كن ، هر گناهی داشت آن را به گردن می گیرم )).

هنگامی كه با حضرت رضا(ع ) خداحافظی كردم ، آن حضرت به من فرمود: ((هر كس كه شیعه ما است هنگام بلا و بیماری ، صبر و استقامت كند، پاداش هزار شهید برای او نوشته می شود.))

من با خود گفتم ، یعنی چه ؟ سخنی درباره بیماری و بلا در میان نبود تا آن حضرت چنین بفرماید، ولی وقتی كه رفتم در بین راه به بیماری ((عرق المدینی )) مبتلا شدم (یعنی ریشه ای در پای من بیرون آمد) درد شدید این بیماری ، بسیار طاقت فرسا بود، سال بعد در سفر حج ، به حضور امام رضا(ع ) رسیدم و جریان را گفتم ، هنوز اندكی از درد پا باقی مانده بود، به حضرت رضا(ع ) عرض كردم : ((قربانت گردم ، دعای دفع بلا بخوانید)) من پایم را دراز كردم ، فرمود: ((این پایت باكی ندارد، پای سالمت را نشان من بده )).

من پای دیگرم را به حضرت نشان دادم ، آن بزرگوار دعای تعویذ خواند، وقتی بیرون رفتم ، طولی نكشید كه آن ریشه بیرون آمد و دردش اندك گردید. (302)



خبر امام رضا(ع ) از دو چیز پنهانی



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

(حسن بن علی بن زیاد، معروف به ((وشاء)) پارچه فروش بود و مدت كوتاهی به مذاهب واقفی اعتقاد داشت (كه طبق این مذهب ، امام كاظم (ع ) آخرین امام است )، بعدا بر اثر دیدن معجزاتی از حضرت رضا(ع )، آن مذهب را ترك كرد و شیعه دوازده امامی گردید)

وشاء می گوید: در سفری به خراسان رفتم و طرفدار مذهب واقفیه بودم ، همراه خودم متاعی بود، در میان آن پارچه گلدار در یكی از بغچه ها وجود داشت ، كه خودم از آن اطلاعی نداشتم ، هنگامی كه وارد شهر ((مرو)) شدم ، و در منزلی سكونت نمودم ، یك نفر مدنی (كه در مدینه متولد شده بود) بدون سابقه نزد من آمد و گفت : حضرت رضا(ع ) می فرماید: ((آن جامه گلدار را كه در نزدت است برای من بفرست )).

من گفتم : چه كسی ورود مرا به ((مرو))، به حضرت رضا(ع ) اطلاع داد، من همین لحظه وارد مرو شدم ، وانگهی نزد من پارچه گلدار نیست .

آن مرد مدنی رفت ، و سپس بازگشت و گفت : حضرت رضا(ع ) می فرماید: آن پارچه گلدار در فلان جا و در میان فلان بغچه است ، و بغچه اش چنین و چنان می باشد.

آنگاه من آن بغچه را پیدا كردم و گشودم و در زیر آن ، پارچه گلدار را یافتم و برای آن حضرت فرستادم . (303)



كرامتی دیگر از حضرت رضا(ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

عبدالله بن مغیره عراقی می گوید: من به مذهب ((واقفیه )) اعتقاد داشتم ، (و می گفتم بعد از امام هفتم ، امامی نیست ) برای انجام مراسم حج به مكه رفتم در آنجا در مورد مذهبم ، شك و تردید نمودم ، كنار كعبه خود را به ملتزم (دیوار مقابل در خانه كعبه ) چسباندم و گفتم : ((خدایا! تو خواسته مرا می دانی ، مرا به بهترین دینار ارشاد فرما)).

همانجا به قلبم افتاد كه به حضرت امام رضا(ع ) بروم ، به مدینه رفته و به خانه آن حضرت شتافتم ، و به خادم خانه گفتم : ((به مولایت بگو یك مرد عراقی به در خانه آمده است )).

هماندم صدای امام رضا(ع ) را از درون خانه شنیدم دوبار فرمود:

((ای عبدالله بن مغیرة ! وارد خانه شو)).

وارد خانه شدم ، هنگامی كه آن حضرت ، به چهره من نگاه كرد، فرمود: ((خداوند دعایت را به استجابت رسانید، و تو را به دین خودش ، هدایت نمود)).

گفتم :

((اشهد انك حجة الله و امینه علی خلقه :

گواهی می دهم كه البته تو حجت خدا، و امین خدا در میان مخلوقاتش ‍ هستی )). (304)



چگونگی ولایت عهدی حضرت رضا(ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

هنگامی كه حكومت امین (ششمین خلیفه عباسی ) سقوط كرد، و حكومت سراسر قلمرو اسلام ، برای ماءمون (هفتمین طاغوت عباسی ) استقرار یافت ، ماءمون نامه ای برای امام رضا(ع ) (كه در آن روز در مدینه بود) نوشت و در آن نامه ، آن حضرت را به خراسان دعوت كرد.

حضرت رضا(ع ) به عللی از رفتن به خراسان ، خودداری كرد و عذر خواهی نمود، ولی ماءمون پیوسته برای آن حضرت نامه می نوشت و اصرار می كرد كه باید به خراسان بیائی ، سرانجام آن حضرت در یافت كه چاره ای جز رفتن به خراسان نیست بناچار مدینه را به قصد خراسان ترك كرد، و در آن روز پسرش امام جواد(ع ) هفت سال داشت .

ماءمون در نامه اش دستور داده بود كه حضرت رضا(ع ) از راه كوهستان (باختران و همدان ) و قم نیاید، بلكه از راه اهواز و بصره بیاید (و این دستور به خاطر وجود شیعیان در مسیر راه اول بود كه ماءمون برای خود احساس ‍ خطر از شیعیان می كرد).

حضرت رضا(ع ) به راه خود ادامه داد تا به سرزمین خراسان رسید و در آنجا به شهر ((مرو)) كه ماءمون در آنجا بود، وارد گردید.

ماءمون به به حضرت رضا(ع ) پیشنهاد كرد كه می خواهم امر خلافت را به تو واگذار كنم ، آن را بر عهده بگیر.

حضرت رضا(ع ) (كه می دانست نقشه ای در كار است ) آن پیشنهاد را با قاطعیت رد كرد.

سر انجام ماءمون ((مساءله ولی عهدی )) را مطرح نمود و به حضرت عرض ‍ كرد: ((باید مقام ولایتعهدی را بر عهده بگیری )).

پس از گفتگوی بسیار، امام رضا(ع ) فرمود: ((مشروط به شروطی كه از تو می خواهم ))

ماءمون : هرچه خواهی بخواه .

امام رضا(ع ): ((من مقام ولایتعهدی را به عهده می گیرم ، به شرط آنكه امر و نهی نكنم و حكم و فتوی ندهم و كسی را نسب و عزل ننمایم ، و هیچ امری را كه پا برجاست تغییر ندهم ، و از همه امور مرا معذور بداری )) (305)

(به این ترتیب ، امام رضا(ع ) ولایت عهدی را پذیرفت ، كه در حقیقت نامش ‍ بود، و این پیشنهاد را نیز رد كرد زیرا معنی دخالت نكردن در هیچ یك از امور، بیانگر آن است كه آن حضرت ، ولایتعهدی ماءمون ظالم را نپذیرفته است ).

نماز پرشكوه عید امام رضا(ع ) كه ناتمام رها شد!



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

روز عید (قربان ) فرا رسید، ماءمون توسط شخصی ، برای امام رضا(ع ) پیام داد كه برای نماز عید آماده شو، و آن را اقامه كن و خطبه آن را بخوان .

امام رضا(ع ) به ماءمون پیام داد، به شرطی كه در مورد ولایت عهدی بین من و تو بود، آگاه هستی (بنابراین مرا از خواندن نماز عید و خطبه كه از شئون حكومت است ، معاف بدار)

ماءمون ، من می خواهم با انجام این كار، احساسات مردم آرام گردد، و آنها فضائل و كمالات تو را بشناسند.

حضرت رضا(ع ) كرارا از ماءمون خواست كه مرا معاف بدار، ولی ماءمون با اصرار و پافشاری می گفت : ((باید نماز عید را شما اقامه كنید))

سرانجام حضرت رضا(ع ) به ماءمون پیغام داد كه اگر بنا است من نماز را بخوانم ، من مانند روش پیامبر(ص ) و امیر مؤ منان (ع ) نماز را می خوانم (نه مانند روش خلفاء)

ماءمون ((هر گونه می خواهی ، بخوان ))، آنگاه ماءمون دستور داد تمام مردم صبح زود به در خانه امام رضا(ع ) اجتماع كنند.

یاسر خادم می گوید: سرداران و سپاهیان در خانه امام ، و اطراف آن اجتماع كردند، مردم از بزرگ و كوچك و زن و مرد و كودك سر راه امام ، صف كشیدند، عده ای در پشت بامها رفتند (شكوه ملكوتی خاصی همه جا را فرا گرفت ) هنگامی كه خورشید طلوع كرد، امام رضا(ع ) غسل نمود و عمامه سفیدی كه از پنبه بود بر سر نهاد، یك سرش را روی سینه و سر دیگرش را میان دو شانه انداخت ، و دامن به كمر زد، و به همه پیروانش دستور داد چنان كنند.

سپس عصای پیكان داری را بدست گرفت و بیرون آمد، ما در پیشاپیش آن حضرت حركت می كردیم ، او پا برهنه بود، وقتی كه حركت كرد و سر به سوی آسمان بلند كرد و چهار بار تكبیر گفت (آنچنان تكبیرهای او پرجاذبه و ملكوتی بود كه ) ما گمان كردیم آسمان و در و دیوار، همه با او هماهنگ و همنوا می گویند: اللّه اكبر...

ارتشیان و كشوریان ، با شكوه ویژه ای ، صف در صف ایستاده بودند، امام رضا(ع ) از خانه بیرون آمد و دم در ایستاد و فرمود:

((اللّه اكبر، اللّه اكبر، (اللّه اكبر) علی ما هدانا، اللّه اكبر علی ما رزقنا من بهمه الانعام و الحمد لله علی ما ابلانا.))

همه جمعیت ، صدای خود را به این تكبیر بلند كردند (آنچنان آوای ملكوتی تكبیر در فضای ملكوتی محضر امام ، پیچید و اثر بخش بود) كه سراسر شهر ((مرو)) یكپارچه به گریه و شیون و فریاد تبدیل گردید، هنگامی كه سرداران و رؤ سا، دیدند، امام رضا(ع ) با كمال سادگی با پای برهنه از خانه بیرون آمده ، از مركبها پیاده شدند و پا برهنه گشتند و همراه امام حركت نمودند، حضرت در هر ده قدمی می ایستاد و سه تكبیر می گفت ، زمین و زمان با احساسات پرشوری در حالی كه گویا اشك می ریزند، با غرش تكبیر، همنوا شده بودند.

وضع آن صحنه عظیم ملكوتی را به ماءمون گزارش دادند، فضیل بن سهل ذوالریاستین (نخست وزیر و رئیس ارتش ) در نزد ماءمون بود، به ماءمون گفت :

ای امیر مؤ منان ! اگر امام رضا(ع ) با این شكوه به مصلی برسد، مردم شیفته مقام او گردند (و آنگاه برای مقام شما خطر خواهد شد)، صلاح این است كه از او بخواهی باز گردد.

ماءمون ، شخصی را نزد امام رضا(ع ) فرستاد و توسط او در خواست باز كشت كرد.

امام رضا(ع ) بی درنگ كفش خود را طلبید و سوار مركب شد و باز گشت . (306)



پراكنده شدن ازدحام مردم با اشاره امام رضا(ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

(فضیل بن سهل ، معروف به ((ذوالریاستین )) (صاحب دو ریاست : 1 - نخست وزیر ماءمون 2 - رئیس ارتش ماءمون ) مجوسی بود و به دست یحیی برمكی مسلمان شد و كم كم دست نشانده برمكیان در دستگاه خلافت بنی عباس گردید، و در عصر خلافت ماءمون (هفتمین خلیفه عباسی ) هم نخست وزیر ماءمون گردید و هم فرمانده كل قوای ارتش ماءمون شد.

هنگامی كه ماءمون ولایتعهدی را به امام رضا(ع ) سپرد، فضیل بن سهل به مقام امام (ع ) حسادت می ورزید، و در فرصتهای مختلف ، عداوت خود را به امام (ع ) آشكار می كرد، از جمله در جریان نماز عید (كه در داستان قبل بیان شد) همین شخص ، ماءمون را تحریك كرد كه پیام برای امام بفرستد تا نماز را نخواند و برگردد، سر انجام به مكافات دسیسه هایش رسید و در شعبان سال 203 در حمام سرخس ، توسط ((غالب )) دائی ماءمون كشته شد (307) اینك به داستان زیر توجه كنید:

یاسر خادم می گوید: هنگامی كه ماءمون از خراسان به قصد بغداد بیرون آمد، ((فضیل ذوالریاستین )) (برای بدرقه ) بیرون آمد، من نیز همراه حضرت رضا(ع ) بیرون آمدم ، در یكی از منزلگاهها، نامه ای از جانب ((حسن بن سهل )) (برادر فضل ) بدست فضل رسید، در آن نوشته بود: ((من از روی حساب نجوم دریافته ام كه تو در روز چهارشنبه فلان ماه ، حرارت آهن و آتش را می چشی ، از این رو عقیده من این است كه در همان روز، با ماءمون و حضرت رضا(ع ) به حمام بروید، و تو حجامت كنی و روی دستت خون بریز، تا نحوست آن (حرارت آهن ) از تو دور گردد)).

حسن بن سهل برای ماءمون نیز، در این باره نامه نوشت ، و از او خواست كه از حضرت رضا(ع ) تقاضا كند تا باهم به حمام بروند.

ماءمون به حضور حضرت رضا(ع ) نامه نوشت كه فردا به حمام برویم ، امام رضا(ع ) جواب داد: ((من فردا حمام نمی روم و عقیده ندارم كه تو و فضل نیز به حمام بروید)).

ماءمون بار دیگر نامه نوشت و از امام رضا(ع ) در خواست كرد كه فردا به حمام برویم .

امام رضا(ع ) در پاسخ نوشت : من حمام نمی روم زیرا شب گذشته رسول خدا(ص ) را در خواب دیدم به من فرمود: ((فردا حمام نرو)).

از این رو به عقیده من تو و فضل نیز فردا به حمام نروید.

ماءمون برای حضرت نوشت كه راست می گوئی و پیامبر(ص ) نیز راست فرمود، من نیز فردا به حمام نمی روم ، فضل خودش بهتر می داند.

یاسر می گوید: وقتی كه شب شد، امام هشتم (ع ) به ما فرمود: ((آنچه را كه از حوادث تلخ امشب پدید می آید به خدا پناه می برم )).

ما پیوسته این سخن را می گفتیم ، وقتی كه حضرت رضا(ع ) نماز صبح را (در اول وقت ) خواند، به من فرمود: ((برو پشت بام ببین آیا صدائی می شنوی ))

یاسر می گوید: به پشت بام رفتم ، فریادی شنیدم و كم كم صدای شیون بلند شد، پائین آمدم و دیدم ماءمون از آن دری كه از خانه اش به خانه امام رضا(ع ) باز می شود، به حضور امام رضا(ع ) آمد و به امام گفت : ((خدا به تو در مورد مرگ فضل ، اجر دهد، او سخن شما را نپذیرفت و به حمام رفت و بر سرش ریختند و او را كشتند، سه تن از مهاجمین دستگیر شده اند كه یكی از آنها پسر خاله او ((فضل بن ذی القلمین )) است .))

یاسر می گوید: سرداران و هواخواهان فضل در خانه ماءمون اجتماع كردند و می گفتند: ماءمون او را غافلگیر كرده و كشته است ، و ما باید از او خوانخواهی كنیم ، و آتش آورده بودند كه خانه او را بسوزانند.

ماءمون به حضرت رضا(ع ) عرض كرد: ((ای سرور من ! اگر صلاح می دانید بروید و مردم را پراكنده كنید.))

یاسر می گوید: امام سوار شد و به من فرمود: تو نیز سوار شو، با هم از خانه بیرون ، آمدیم ، مردم فشار می آوردند، امام رضا(ع ) با دست اشاره كرد و فرمود: ((تفرقوا تفرقوا: متفرق و پراكنده شوید)).

اشاره امام آنچنان اثر كرد، كه مردم به گونه ای شتابان باز می گشتند و پراكنده می شدند كه روی هم می افتادند، آنحضرت به هر كس اشاره كرد، او با شتاب از آنجا رفت (308)



اخبار امام رضا(ع ) از آینده



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

شخصی به نام مسافر می گوید: هنگامی كه هارون بن مسیب تصمیم گرفت با محمد بن جعفر بجنگد، امام رضا(ع ) به من فرمود: ((نزد مسیب برو و بگو: ((فردا برای جنگ ، بیرون نرو، كه اگر بیرون رفتی شكست می خوری و یارانت كشته می شوند، اگر پرسید: از كجا می دانی بگو در خواب دیده ام )).

مسافر می گوید: نزد مسیب رفتم و موضوع را به او گفتم ، گفت : از كجا می دانی ؟

گفتم : در خواب دیده ام .

مسیب گفت : ((خواب دیدن كسی كه با ما تحت نشسته می خوابد، اعتبار ندارد)).

او آن روز به جنگ رفت و شكست خورد و یارانش كشته شدند.

نیز مسافر می گوید: در سرزمین منی همراه امام رضا(ع ) بودم ، یحیی بن خالد برمكی (وزیر هارون ) در حالی كه سرش را پوشیده بود تا گرد و غبار به او نرسد، از جلو ما رد شد، حضرت رضا(ع ) تا او را دید، فرمود:

((مساكین لا یدرون ما یحل بهم فی هذه السنة :

این بیچاره ها نمی دانند كه در همین سال : چه بر سرشان می آید؟ )) (از گرد و غبار، خود را می پوشانند ولی نمی دانند كه به زودی به خاك سیاه می نشینند)

سپس فرمود: ((و عجبتر از این ، اینكه من و هارون این چنین - و دو انگشتش را بهم چسبانید - نزدیك هم قرار می گیریم ))

(همانگونه كه حضرت فرموده بود، همان سال ، هارون بر ((برمكیان )) غضب كرد، و سران آنها كشته شدند و به خاك سیاه نشستند)

مسافر می گوید: سوگند به خدا، سخن دوم حضرت رضا(ع ) را (در مورد نزدیك شدن با هارون ) نفهمیدم ، تا آن وقت كه جنازه امام رضا(ع ) را كنار قبر هارون به خاك سپردند. (309)



نمونه ای از قدرت معنوی امام رضا(ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

یكی از اصحاب حضرت رضا(ص ) می گوید: پول بسیاری به حضور آن حضرت بردم ، ولی آن حضرت ، شادمان نشد، من غمگین شدم و با خود گفتم : ((چنان پولی نزد آن حضرت می برم ، ولی شادمان نمی شود!))

امام رضا(ع ) در این هنگام (كه احساس كرد كه من غمگین هستم ) به غلامش فرمود: ((آفتابه و لگن را بیاور))، خود آن حضرت روی تخت نشست ، و به غلام فرمود: آب بریز.

در این هنگام دیدم از لابلای انگشتان آن حضرت ، قطعه های طلا در میان لگن می ریزد، در این وقت به من رو كرد و فرمود:

((من كان هكذا لا یبالی بالّدی حملته الیهِ:

كسی كه چنین دارد: (كه از لای انگشتانش طلا بریزد) به پولی كه تو برایش ‍ آورده ای ، اعتنائی ندارد تا خشنود شود))(310)



ستم به حضرت رضا(ع ) مانند ستم به علی (ع ) است



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

محمد بن سنان می گوید: به حضور امام كاظم (ع ) رفتم : پسرش حضرت رضا(ع ) در روبرویش نشسته بود، امام كاظم (ع ) به من فرمود:

((در این سال حادثه ای بروز می كند، نگران و پریشان مباش و بی تابی مكن )).

محمد بن سنان : ای آقای من ! چه پیش آمدی رخ می دهد، من از این گفتار شما مضطرب گشتم ؟

امام كاظم : من به سوی آن طاغوت (مهدی عباسی سومین خلیفه عباسی ) می روم (یعنی مرا به اجبار نزد او می برند) ولی بدان كه از جانب او و از جانب (خلیف ) بعد از او (هادی عباسی ) به من صدمه ای نمی رسد.

محمد بن سنان : قربانت گردم ، چه رخ می دهد؟

امام كاظم : خداوند ستمگران را گمراه نماید، و آنچه بخواهد انجام می دهد (اشاره به مسمومیت آن حضرت توسط هارون ، پنجمین خلیفه عباسی ).

محمد بن سنان : قربانت گردم ، منظورتان از طرح این سخن چیست ؟

امام كاظم : هر كس در حق این پسر، ستم نماید، و امامتش را رد كند،

((كمن ظلم علی بن ابیطالب حقه و جحده و امامته بعد رسول الله :

مانند كسی است كه به حق امیر مؤ منان علی (ع ) ظلم كرده ، و امامت آن حضرت بعد از رسول خدا(ص ) را انكار نموده است )).

محمد بن سنان : ((سوگند به خدا كه اگر خداوند تا آن زمان به من عمر دهد، حق حضرت رضا(ع ) را به او تسلیم می كنم و امامتش را می پذیرم ))

امام كاظم : راست گفتی ، خدا به تو تا آن زمان عمر می دهد و تو حقش را ادا می كنی ، و امامت او و امامت بعد از او را می پذیری .

محمد بن سنان : امام بعد از او كیست ؟

امام كاظم : امام بعد از او پسرش محمد (جواد) است .

محمد بن سنان : من نسبت به او (نیز) تسلیم هستم ، و به امامتش اقرار می كنم . (311)



پاسخ امام رضا(ع ) به سؤ الات ، در مورد امامت خود



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

ابو جریر قمی می گوید: به امام هشتم حضرت رضا(ع ) عرض كردم : (قربانت گردم دانسته اید كه من با پدرت پیوند تنگاتنگ داشتم ، سپس با شما این پیوند را دارم ، سوگند به رسول خدا(ص ) و به حق یكایك امامان و به حق شما، آنچه به من خبر دهی ، به كسی نمی گویم (و رعایت نقیه را می كنم ) آیا پدرتان زنده است یا از دنیا رفته است ؟

امام رضا: پدرم وفات كرده است .

ابو جریر: شیعیان روایت می كنند كه سنت چهار پیامبر در زندگی پدرتان وجود دارد.(312)

امام رضا: سوگند به خداوندی كه هیچ كس جز او شایسته پرستش نیست پدرم وفات كرد.

ابو جریر: مرگ یا وفات غیبت

امام رضا: وفات مرگ

ابو جریر: گویا تو از من تقیه می كنی ؟ (و حقیقت مطلب را به من نمی گوئی )

امام رضا: عجبا! (چنین نیست كه تصور می كنی ).

ابو جریر: آیا امام كاظم (ع ) (مقام امامت را) به شما وصی كرد؟

امام رضا: آری .

ابو جریر: آیا احدی را در این مقام با تو شریك قرار داده ؟

امام رضا: نه .

ابو جریر: هیچكدام از برادرانت امام شما می باشد؟

امام رضا: نه .

ابو جریر: پس امام تو هستی ؟

امام رضا: آری . (313)



سبقت عجم در پذیرش و تاءیید دین



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

(ابراهیم یكی از فرزندان امام كاظم (ع ) بود، ولی فرزندان ناخلف بود، و در مورد امامت بعد از پدر، مزاحمتهائی برای حضرت رضا(ع ) ایجاد می كرد)

علی بن اسباط می گوید: به حضرت (ع ) عرض كردم : ((مردی نزد برادرت ابراهیم رفته (و او را اغفال كرده ) و به او گفته : پدرت وفات نكرده است ، آیا شما نیز مانند ابراهیم ، چنین عقیده ای دارید؟))

امام رضا: شگفتا! آیا رسول خدا(ص ) میمیرد، ولی موسی (پدرم ) نمی میرد، سوگند به خدا پدرم وفات كرد، چنانكه رسول خدا(ص ) وفات كرد ولی خداوند متعال از آن لحظه رحلت پیامبر(ص ) به بعد و زمانهای بعد از آن ، به طور پی گیر این دین را بر عجم زادگان منت می گذارد، ولی همین توفیق را از بعضی از خویشان پیامبر(ص ) (به خاطر عدم شایستگیشان ) باز می دارد، همواره به عجم زادگان عطا می كند و از خویشان پیامبر(ص ) باز می دارد، من هزار دینار بدهكاری ابراهیم را - پس از آنكه بر اثر ناداری تصمیم بر طلاق همسران ، و آزاد نمودن بردگانش گرفته بود- ادا كردم (در عین حال در برابر محبتهای من ، دست از كینه توزی بر نمی دارد) چنانكه شنیده ای برادران یوسف (ع ) چه كردند، یوسف چه ستمها و آزارها از برادرانش دید.(314)

(به این ترتیب امام رضا(ع ) از برادرش ابراهیم كه از خویشان پیامبر(ص ) است ، سخت انتقاد كرد، و عجم زادگان را كه توفیق پذیرش دین خدا و امامان بر حق را یافته اند، برتر از عربهای كج اندیش دانست و ملاك برتری را به تقوا و حق پرستی دانست ، نه خویشی و فامیل ، و این خود گله ای بود كه امام هشتم (ع ) از برادرش نمود با اینكه به او آنهمه محبت نموده بود، چنانكه شاعر گوید:

من از بیگانگان هرگز ننالم



هر آنچه كرد همان آن آشنا كرد





راز گوئی امام رضا(ع ) با شخصی ناپیدا



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

حكیمه دختر امام كاظم (ع ) می گوید: برادرم حضرت رضا(ع ) را دیدم در انبار هیزم ایستاده و آهسته سخن می گوید، من كسی را در آنجا غیر از حضرت رضا(ع ) نمی دیدم ، تا اینكه به آن حضرت عرض كردم : ((با چه كسی گفتگو می كردی ؟))

امام رضا: این شخص عامر زهرانی (از بزرگان جن ) است ، نزد من آمده و سؤ ال می كند و از بعضی شكایت می نماید.

حكیمه : ای مولای من ، دوست دارم سخن او را بشنوم .

امام رضا: اگر تو سخن او را بشنوی تا یك سال (بر اثر ترس و هراس ) تب می كنی .

حكیمه : در عین حال دوست دارم صدای او را بشنوم .

امام رضا: بشنو.

حكیمه : من گوش دادم ، صدائی مانند سوت شنیدم و تا یكسال به تب مبتلا گشتم . (315)



رد حضرت رضا(ع ) در مورد تقاضای بخشش خمس



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

گروهی از مردم خراسان به حضور امام رضا(ع ) رفتند و چنین درخواست نمودند: ((ما را از پرداخت خمس معاف كن و خمس را به ما ببخش ))

حضرت رضا(ع ) (كه می دانست آنها شایسته بخشش نیستند، و با نیرنگ می خواهند این وظیفه الهی را ترك كنند) به آنها فرمود: ((این چه نیرنگی است ؟ شما با زبان خود نسبت به ما اظهار اخلاص و دوستی می كنید، و از حقی كه خداوند برای ما قرار داده و آن خمس است ، كوتاهی می نمائید)) آنگاه سه بار فرمود:

((لا نجعل لا نجعل لا نجعل لا حد منكم فی حل :

نمی كنیم ، نمی كنیم ، نمی كنیم ، و شما را معاف نمی داریم )) (316)

و در سخن دیگر فرمود: ((ان الخمس عوتنا علی دیننا...(خمس مایه كمك ما بر دین ما است )) (317)


باب مولد الحسن بن علي (ع )، حديث 4، ص 462 -ج 1.

212- همان ، حديث 6، ص 463 -ج 1.

213-سفينة البحار، ج 1، ص 336.

214- باب مولد الحسن بن علي (ع )، حديث يك ، ص 360 - ج 1.

215-باب الاشارة والنص علي الحسين بن علي (ع )، حديث 3، ص 302 و303 - ج 1.

216- باب مولد الحسين (ع )، حديث 4، ص 464 -ج 1. (به طور اقتباس و تلخيص ).

217-باب ان مستقي العلم من بيت آل محمد(ص )، حديث 2، ص 399 - ج 1.

218- همان ، حديث 6، ص 465 - ج 1.

219-مولد الحسين (ع )، حديث 8، ص 465 (به طور اقتباس ) ج 1.

220- همان ، حديث 9،ص 466، ج 1.

221- باب الاشارة و النص علي علي بن الحسين (ع )، حديث يك ، ص 303 - ج 1.

222-مولد علي بن الحسين (ع ) حديث 1، ص 467 - ج 1.

223-مي فرمود:((از قصاص قيامت مي ترسم ))، هنگام كند رفتن شتر، تنها با تازيانه ، اشاره مي كرد. (مناقب آل ابيطالب ، ج 4، ص 155).

224-مولد علي بن الحسين ، حديث 2 و 3، ص 467.

225- همان ، حديث 4، ص 468.

226-علامه مجلسي (ره ) مي گويد: نظر به اينكه روايات بسيار در شاءن و مقام محمد حنفيه وارد شده ، ممكن است مذاكره فوق به خاطره مصالح و آگاهي ضعفاء، شيعه بوده است (شرح در مرآت العقول ).

227- باب ما يفصل به بين دعوي المحق والمبطل ، حديث 5، ص 348 - ج 1.

228-باب نادر ايضا بعد از ((باب في تفسير الذنوب ))، حديث 2، ص 450 - ج 2.

229-باب دعوات معجزات ... حديث 10، ص 579 و 580 - ج 2.

230-باب التفويض الي الله والتوكل عليه ، حديث 2، ص 63، ج 2.

231- ظاهرا صبحانه در آن عصر به عنوان نهار، خورده مي شد.

232- باب التواضع ، حديث 8، ص 123 - ج 2.

233-باب النصر، حديث 13، ص 91. ج 2.

234- باب الظلم ، حديث 5، ص 331 - ج 2.

235- باب مولد ابي جعفر محمدبن علي (ع )، حديث 2، ص 469 - ج 1.

236- باب الاشارة و النص علي ابي جعفر(ع )، حديث 1، ص 305، ج 1.

237-همان ، حديث 2، ص 305، ج 1.

238-باب الاشارة و النص علي علي بن الحسين (ع ) حديث 4، ص 304، ج 1.

239- باب مولد الي جعفر، محمد بن علي (ع )، حديث 2، ص 469 -470، ج 1.

240- همان ، حديث 3، ص 470 - ج 1.

241- قمري : پرنده اي است خاكي رنگ و كوچكتر از كبوتر، كه جفت جفت با هم زندگي مي كنند(فرهنگ عميد).

242-همان ، حدث 4، ص 471 -ج 1.

243-همان ، حديث 5، ص 471 (قسمت آغاز حديث ) - ج 1.

244-همان ، حديث 5 (قسمت آخر حديث ) ص 471 و 472 - ج 1.

245- سفينة البحار، ج 1، ص 142.

246-اين مرد بلند قامت از طايفه جن بود، كه به عنوان خادم و نامه رسان امام باقر(ع )، به صورت انسان ظاهر شده بود.

247-باب ان الجن ياءتيهم و يساءلونهم ، حديث 7، ص 396 - ج 1.

248-باب الكتمان ، حديث 4، ص 222، ج 2.

249- همان ، حديث 6، ص 349 تا 351- ج 1.

250-باب سيرة الامام في نفسه ... حديث 4، ص 411 - ج 1.

251-اين مرد عرب ، از اولياي خدا مانند حضرت خضر(ع )، و يا فرشته اي به صورت انسان بوده است .

252-باب مولد ابي عبدالله ، جعفر بن محمد(ص )، حديث 3، ص 473 - ج 1.

253- همان ، حديث 4، ص 474 - ج 1.

254-همان ، حديث 5، ص 474 - ج 1.

255- يعني فرشته اي از طرف خدا، با او تماس دارد و اخبار آينده و اسرار و احكام را به او خبر مي دهد.

256-بحار، ج 13، ص 402.

257-باب ان الائمة عندهم جميع الكتب ... حديث 2، ص 227، ج 1.

258-باب صلة الرحم ، حديث 23، ص 155 - ج 2.

259- باب موالد ابي عبدالله ، جعفربن محمد(ع )، حديث 2، ص 473 - ج 1 - جمله ((اعرق الثري )) لقب اسماعيل پيغمبر است ، اين حاكي است كه فرزندان اسماعيل ، مانند رگ و ريشه درخت ، در اطراف زمين پراكنده اند.

260-باب الدعا للكرب و الهم ...حديث 12، ص 559 - ج 2

261-باب الدعا للكرب و الهم و الحزن ...حديث 22 ص 562 و 563 - ج 2.

262-باب الرضا بموهبه الايمان و الصبر...حديث 5 ص 246 - ج 2

263-باب الاشارة و النص علي ابي عبدالله الصادق (ع ) حديث 8، ص 307، ج 1.

264-باب الاشارة و النص علي ابي الحسن موسي (ع ) ذيل حديث 3 - ج 1

265-باب الحلم ، حديث 7، ص 112 - ج 2

266-باب الائمه (ع ) حديث 1 ص 385 و 386 - ج 1

267-همان ، حديث 11، ص 320 - ج 1

268-باب المعارين ، حديث 3، ص 418 - ج 2

269-همان حديث 13، ص 310، ج 1

270-اعلام الوري ، ص 290

271-باب الاشارة النص علي ابي الحسن موسي (ع )، حديث 15 ص 311، ج 1

272-باب المولد ابي الحسن موسي بن جعفر(ع )، حديث 2، ص 477 - ج 1

273-همان ، حديث 1 ص 476 و 477

274-همان ، حديث 3، ص 477

275-همان ، حديث 4 ص 478 - ج 1 با تخلص

276-همان ، حديث 5، ص 481 تا 484 (به طور تلخيص )، ج 1

277- همان ، حديث 6، ص 484 - ج 1

278-همان ، حديث 7، ص 484، ج 1

279-باب الاشارة و النص علي ابي الحسن موسي (ع )، حديث 16، ص 311 - ج 1

280-فدك ؛ سرزمين مزروعي حاصل خيزي بود كه در نزديكي خيبر در 140 كيلومتري مدينه قرار داشت ، و نقطه اتكا و پشتوانه اقتصادي يهوديان حجاز بود و بخشي از خيبر به شمار مي آمد كه در سال هفتم هجرت ، پس از فتح خيبر، در اختيار پيامبر اسلام (ص ) قرار گرفت

281-بايد توجه داشت كه مطابه آيه 6 و 7 سوره حشر، سرزمينهايي كه پيامبر(ص ) بدون جنگ و رنج ، از كفار گرفته ، به نام ((فيي ء)) خوانده مي شود و اختيار آن با شخص پيامبر(ص ) است و او مي تواند، آن را در اختيار كسي كه به خق جانشين او است قرار دهد.

282-باب الفيي و الانفال ...حديث 5، ص 543 - ج 1 - مطابق بعضي از روايات ، امام كاظم (ع ) نظير همين مناظره را با هارون (پنجمين خليفه عباسي ) نمود، هارون گفت ((همه را جز فدك ساختي ، پس براي ما چيزي باقي نماند؟))

امام كاظم فرمود: من كه در آغاز گفتم ، اگر حدود فدك را مشخص كنم در اختيار من نخواهي گذاشت .

در همين هنگام هارون تصميم كشتن آن حضرت را گرفت (مناقب آل ابيطالب ج 4، ص 321)

283-باب مايفصل به بين دعوي المحق والمبطل ، حديث 8، ص 366، ج 1

284-مقاتل الطالبين ص 325 تا 333

285-عبدالله گرچه بعد از وفات اسماعيل بن امام صادق (ع )، به عنوان پسر ارشد امام صادق (ع ) به شمار مي آمد، ولي دو عيب داشت : 1 - پاهايش بي اندازه درشت و پهن بود، از اين رو به او ((افطح )) مي گفتند. 2 - عقيده اش فاسد بود و نزد پدر آبروئي نداشت و با طائفه ((حشويّه )) رفت و آمد مي كرد، و به مذهب ((مرجئه )) متمايل بود (سفينة البحار، ج 2، ص 372

286-زيرا در مورد سؤ ال دوم ، صد درهم ، حدود هفتاد مثقال نقره است ، هفتاد مثقال نقره ، زكات ندارد، چون حد نصاب زكات 105 مثقال است

287-باب ما يفصل به بين المحق و المبطل ، حديث 7، ص 351 - ج 1

288-همان ، حديث 8، ص 352 و 353- ج 1

289-همان ، حديث 14، ص 354 - ج 1

290-بابب العقو، حديث 7، ص 108 - ج 2

291- باب مولد الحسن موسي بن جعفر(ع )، حديث 8، ص 485 - ج 1

292-باب في ان الامام يعلم ان الامرقد صار اليه ، حديث 6، ص 381 - 382 - ج 1

293-الاشارة علي ابي الحسن الرضا(ع )، حديث 1، ص 311، ج 1

294-همان ، حديث 7، ص 313، ج 1

295-همان ، آغاز حديث 14 (با تلحيص ) ص 313 و 314، ج 1

296-باب الاشارة و النص علي ابي الحسن موسي (ع )، قسمت آخر، حديث 14 (با تلخيص ) ص ‍ 315 - ج 1

297- باب مولد ابي الحسن الرضا(ع )، حديث 1 ص 486 - ج 1

298-همان ، حديث 2، ص 487

299-همان ، حديث 4، ص 487 - 488 - ج 1

300-همان ، حديث 5، ص 488 - ج 1

301-همان ، حديث 6، ص 488 - ج 1

302- باب ما يفصل به دعوي المحق و المبطل ...، حديث 10، ص 354 - ج 1

303-همان ، حديث 12، ص 354 - ج 1

304-همان ، حديث 13، ص 355 - ج 1

305- - باب مولد ابي الحسن الرضا(ع ) قسمت اول حديث 6، ص 489 - ج 1.

306- همان ، قسمت آخر حديث 7، ص 489 و 490 - ج 1

307-بحار، ج 49، ص 139 - صحيفه البحار، ج 2، ص 492 و 493.

308- باب مولد ابي الحسن الرضا(ع )، حديث 8، ص 490 و 491 - ج 1.

309- همان ، حديث 9 و 10، ص 491 - ج 1

310-همان ، حديث 10، ص 491 - ج 1

311-همان ،حديث 16، ص 391 - ج 1

312-اين چهار سنت طبق بعضي از روايات عبارتند از: 1 - ترس و انتظار از موسي 2 - زندان و غيبت از يوسف 3 - سخن مردم كه او مرده است ولي نمرده از عيسي (ع ) 4 - قيام به شمشير از محمد(ص ) (اكمال الدين صدوق

313- باب في ان الامام يعلم ان الامرقد صار اليه ، حديث يك ص 380 - ج 1

314- همان حديث 2، ص 380 ج 1

315- باب ان الجن ياءتيهم و يساءلونهم ، حديث 5 ص 395 - ج 1

316-باب الفيي و الانفال ...حديث 26، ص 589 - ج 1

317-همان ، حديث 25، ص 548 ج 1